☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهاتر» ثبت شده است

۱۱
دی ۹۳

امشب با خواندن متنها و این تصویر ها دلم گرفت...

چقدر غریبى مولاى من در میان ما...

دلم گرفت ، تحفه اى نداشتم که تقدیم تان کنم...

تنها مى ماند همین دل...

که آن هم لایق ، 

نگهدارى مهرشما نیست!!

مولاى من...

شرمنده ایم....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۲
مهتاب محمدی
۰۲
دی ۹۳

واى بر من...

واى بر من...

چه کرده ام با دل شمامولاجان....

دلم را آتش نزن اى اهل کرم...

این روزها گویى براى اینکه بر توبه ام محکم بایستم برنامه ها دارید....

این روزها گویى قرار نیست تمام بشه...

بریدم از بس این دل رو آروم کردم...

بخدا با تموم گناه کاریش تا اسم صحن و سراتون میاد ، 

اشک حلقه ى چشمام پر مى کنه ...

این روزها کارم شده فقط یک خوشا به سعادتت گفتن به مردمى که شما به آنها اذن مى دهید...

کربلا...

مکه...

مدینه...

بقیع....

مشهد...

مولا جان به والله که دلم شکسته امشب !

من از این دنیا هیچ خواسته ى مادى ندارم...

حتى با پروردگارم هم عهد کردم آنقدر به این نفس اجازه ى عبور دادن ازاین تنگنا پراز بغض را بدهد که من مشرف بشوم کرب بلا...

مشرف بشوم خدمت آن آقایى که حتى دستان مبارکشان را در کنارتن مبارکشان به خاک نسپردند...

عزیزان را یک به یک اذن مى دهید، اى اهل جود...

حداقل نگاهى هم بر دل غبار گرفته ى ما بیندارید...

من ایمان دارم که تا شما نخواهید نه کسى مشرف مى شود و نه کسى ازسفرش باز مى گردد!!!

شهادت شمس و الشموس برتمامى عاشقان و دلباختگان تسلیت باد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۶
مهتاب محمدی
۱۹
آذر ۹۳

چوب تنبیه خدا نامرئیست !!! 

نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد !!

یک شبی یک جایی ...

خاطرت می آید ...

وقتی از شدت بغض نفست می گیرد !!

خاطرت می آید ...

وقتی از استیصال همه امید دلت میمیرد !!

خاطرت می آید ...

که شبی یک جایی ...

باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی !!!

آن زمان فکر نمیکردی بغض ، پاپی ات خواهد شد ...

و شبی یک جایی می نشیند سر راه نفست ... و تو هم بالاجبار ...

هر دقیقه صدبار ...

 محض آزادی راه نفست ، بغض را 

می شکنی !!

آری این چوب خداست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۵۴
مهتاب محمدی
۰۳
آذر ۹۳

به ﺟـﺎﯼ ِ اینکه "ﻋﺎبد" ﺑـﺎﺷـﯽ، " ﻋـَﺒﺪ " ﺑـﺎﺵ.

ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗـﺮیب به ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐـﺮﺩ، ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷـﺪ، ﺍﻣّـﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﺪ.

ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋـﺒﺎﺩتت ﺳـﻮﺩﯼ به ﺣـﺎلت ﻧـﺪﺍﺭﺩ.

عـَﺒـﺪ ﺑـﻮﺩﻥ ﯾـعنی اینکه:

ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍیت چه میﺧـﻮﺍﻫﺪ، نه دلت . . .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۷
مهتاب محمدی
۲۸
آبان ۹۳

چه زیبا مى گویدشهید آوینى : 

فحش اگر بدهند آزادى بیان است....

جواب اگر بدهى بى فرهنگى...

این روزها چیزهااى به چشمم مى خورد ؛که دلم مى خواهد 

چشمهایم را روى حرمت ها ببندم آن کارى را که باید انجام دهم !

از خداوند متعال مى خواهم به من قدرت و منصبى عطا کند که صرفا بتوانم به شیوه ى درست آموزش و ادب و اخلاق نظم خاصى بدهم ! 

بى خود نبود که دلم امشب هوایى شده بود ...

بى خود نبود که دلم امشب تا بین الحرمین دویده بود...

امشب سرى به سایت الکفیل زدم ؛ 

جلوى اسمم نوشته بود زیارت با موفقیت انجام شد .

این دومین محرمى است که بجاى من در حرم اربابم حسین خادمان نائب زیاره هستند ، قدردان و سپاس گزارم.

نائب الزیاره انجام شد 
خانم....
با عرض سلام 
به لطف الهی زیارت و دو رکعت نماز 
به نیابت از: زیارت کربلا-خواسته هاى قلبیم 
مدیریت سایت رسمی حرم مطهر حضرت عباس(علیه السلام) (الکفیل). 
از شما تقاضا داریم همچنان از طریق سایت الکفیل با ما در ارتباط باشید 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۰۱:۱۸
مهتاب محمدی
۲۴
آبان ۹۳

بعداز اینکه تموم مخاطباى گوشیمو زیر و رو کردم!

بعد از اینکه با دوستم صمیمیم درد و دل کردم...

بعد از اینکه دلتنگى پنجه هاش به دلم کشید ،

و دلم غرق خون شد !! 

بعداز اینکه گلوم خفه شد از بغض

بازم رسیدم به خودت...

ببخشیدآخر همه بازم اومدم ...

اما این خوى آدمیه...

خدایا...

دلم تنگ شده...دلم گرفته !!

خدایا کمکم کن ...

توکه از حال دل من خبر دارى !!! 

تو که از بى قرارى هاى دل بى قرارم خبر دارى!

خدایا...

کاش مى شد به تو رسید...

وقتى رقص اشک بر گونه هایم خودنمایى مى کند ، 

و دلم محال مى پندارد آرزوهایم را...

لبخندت را با تمام وجودم احساس مى کنم !!!

یه غرور یخى یه ستاره ى سرد //

یه شب از همه چى به خدا گله کرد //

یدفعه به خودش همه چى رو سپرد // 

دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد /

❕❗شادى روح مرتضى پاشایى صلوات❕❗

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۴
مهتاب محمدی
۲۷
مهر ۹۳

سلام...

اول بگم که 216 روز مونده تا کنکور سرارى گروه ریاضى!

دوما با اینکه؛ عاشق مدرسه و دبیرامم بخصوص دبیرادبیات و مدیرم ، اما دیگه دوست دارم تموم شه مدرسه،که از دست فشارى درسى خلاص شم.

سوما دلم مى خواد از شهر خودم برم.با اینکه تموم وابستگى هام اینجاس ولى واسه دانشگاه اول آبادان و بعدهم مشهد و رشت تو ذهنم!

و در نهایت شهر خودم !

ضمنا این روزا ازتون خواهش مى کنم واسه 2 تا بیمار دعا کنید ،

حالشون خوب نیست ، یکى شون ازبس مشکلش حاده که بردنش تهران!

و همه ى ما دست به دعاییم که سالم برگرده.

و دیگرى هم اصلا دکترا نتونستن بیماریشو تشخیص بدن .

هر دو هم خیلى جوانا!

خواهشا دعا کنید.

و در آخر عجیب دلم هواى مشهد کرده...

دلم هواى آقا رو کرده!

به محض اینکه از دست کنکور خلاص شم ،

اگه آقا اذن بده و من زنده شم حتما میرم به پابوسش!

راستش غروبى دلم هوایى شد،

مامان گفت به بابا بگم واسه هفته اى که تاسوعا و عاشوراس بریم مشهد.

گفتم : آره مامان بگو خواهش.

از اونجایى که راه زیادى داریم تا مشهد گفتم مامان باید باهواپیما بریم.

نه مامان خواهشا ! من جونم دوست دارم.

راستش من خیلى از ارتفاع و هواپیما مى ترسم.

البته از اتوبوس و ماشین سنگین هم مى ترسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۱
مهتاب محمدی
۲۶
شهریور ۹۳


دلم یک شلوغى مى خواهد...

آمبولانس ها بیایند...

و فقط یک پارچه ى سفید......

تمام شد!!!

این جمله گاهى اونقدر به دلم مى شینه که واقعا دلم مى خواد بشه!!!

نه خدایا ناراضى نیستم ؛ 

ولى خسته م...

زندگى ...

زندگى خسته ام مى کند!

دائما دویدن!!!

آخرش هم...

هیییییییچچچچچچچ!!!!!

دلم رفتن مى خواهد....

گاهى دلم آنقدرپراست که اضافه اش از گوشه چشمهایم مى ریزد!

اولین بارى که این جمله را خواندم برایم ى معنى بود...اما حالابرایم کاملا پرمعنیه!

حتى گاهى از پرى دلم ،گلویم هم درد مى گیرد!

چه زیبا آن روز که جنازه ات روان مى شود ، برروى دست همگان بى خیال از کار دنیا مى روى به سمت معبودت!نه نترس آن گونه نیست ، که مى گویند پرودگارت تورا بازخواست مى کندو....نه همش حرفه!

گاهى دلم آنقدر پراست که فقط بادیدن یک صحنه از مشهدالرضا،گاهى بادیدن یک لبخند،گاهى....گاهى....اشک هایم تند تند مى ریزد!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
مهتاب محمدی
۲۱
شهریور ۹۳

**********************************************************

         جالبه ها! از این سرشهر به آن سر شهر...          

به سبب خرید روزمره ات  بیرون مى زنى...

ناگه تمام هوش و حواست مى رود پى آینده ات...

پى زندگیت...

زندگى که قرار است تو با قلم خوش خطت ،

بر دفتر سرنوشت آن را حکاکى کنى...

حواست مى رود پى روزهااى که بارالهات به تو فرصت داده،

فرصت داده تا زندگى کنى ،

 و تصمیم بگیرى...

درست هم تصمیم بگیرى!

براى آینده خودت و سایرین...

به او توکل کنى...

او هم با قلم طلایى برایت بنویسد...

اوج دغدغه و دل مشغولى ...

بى هوا و بى حوصله...

ناگه ماشین درست از جلوى همان بنرى مى گذرد که روى آن :

زرین گنبد توس با ذوقهرچه تمام بر آن تصویرشده و

 با خطى  شگفت بر آن نوشته:

 {السلام علیک یا على بن موسى الرضا }

و در ضمیرناخداگاهت تکرار مى شود ، 

بى آنکه بخواهى اجازه ى تکرار یاعدم تکرار را بدهى ،

 تکرار مى شود:

 ( السلام علیک یا على بن موسى الرضا )

                         لبخندى دلنشین بر لبت جارى مى شود...                    

و نوا اى در درونت تکرار مى شود:

 هیسسسسسس!

                            آقایت هوایت را دارد...                         

هواى تواى که زندگیت را به او سپرده اى!

آرام باش و فقط توکل کن.

و تو دیگر سکوت مى کنى ،

 و مختومه مى کنى پرونده هاى فکرى را !!!!

**********************************************************

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۳
مهتاب محمدی
۱۴
شهریور ۹۳

//ﻫﻤﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺗﻮ ﻣﺮﻫﻤﯽ//

//ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ//

//ﻋﺎﻟﻤﯽ ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺍﻩ ﻣﻨﺘﻘﻢ ﻋﺎﺩﻟﻨﺪ//

//ﺍﯾﻦ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ//

☆اللهم عجل لولیک الفرج☆

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۶
مهتاب محمدی
۱۲
شهریور ۹۳

مشهد....

چه مى کند با دلهاے بے قرار...

این نواى...

آمده ام شاه...

پناهم بده...

امشب سر سفره ى شام بے نہایت خستہ بودم...

بہ سختى داشتم شام مے خوردم...

یک باره تلویزیون بیرقے را نشان داد کہ خادماے آقا آورده بودن واسه مردم تهران.

ومردم هم در کمال اخلاص به بیرق بوسه مى زدن و اشک مى ریختن....

حلقه ى چشمهام پر از اشک شد...

اشکے کہ اگر در جمع گرھے از اقوام نبودم جارے مے شد...

یعنے عجیب امسال دلم مشہد مے خواد...

چے کار کردے با دلم رضا جان که جز با رضاى تو رضا نمے شود؟؟

آقاى من التماس مے کنم...

امسال اسم من ھم جزء زائراتون باشه .

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
مهتاب محمدی
۱۰
شهریور ۹۳

تازه از سفر رسیده بود...

گرد و غبار خستگى هنوز بر چهره اش عیان بود...

اما عجیب شوق و ذوق داشت....

چنان با آب و تاب خاطراتش را تعریف مى کرد که حیفید مى آمد گوش ندهى!                      و دائما در میان حرفهایش منتظر خب تاکید بود...

داشت از غروب شلمچه و ظهر فاو و حال طلاییه مى گفت...من هم تشنه ى گوش دادن ، خیره شدم به چشمهایش..

بغض سنگینى بر گلویم نشست ، چشمان پر از شوق او محو چشمان حسرت بار من شد...

پرسید : اى دوست مى فهمى که چى مى گم!

سرم  را به علامت نفى تکان دادم...                   

یکه خورد،

گفتم آخر مى دانى...هنوز آرزوى اینکه برروى  خاک هاى داغ شلمچه غروب آفتاب را به نظاره بنشیم بر دلم سنگینى مى کند... 

منبع:دلنوشته هاى من

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۰
مهتاب محمدی
۲۶
مرداد ۹۳


آسمان شهرم امروز عجیب می غرید.....

شاید به یاد 24 سال پیش همان روزی که دیده گان بعضی از پدر ومادرها همچنان خون فشان بود.

به یاد آنهایی که آرزو به دل مانند و فرزندانشان آن روز جز اسرا نبود....هنوزهم نیست .

هنوزهم از شهدای تفحص شده نیست....

شاید از شهیدان گمنام بوده...مادرم بپذیر...پدرم اشک هایت را خاتمه بده.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۹
مهتاب محمدی
۱۹
مرداد ۹۳

هر وقت دلت گرفت آروم و بى صدابلند شو و ....

لباس هاتو بپوش...

یه چرخ توى شهر بزن....

هیچ نگو...

به هیچى فکرنکن...

فقط نگاه کن...

سرت رو به پشتى ماشین تکیه بزن...

خوب ببین....

مردمى را مى بینى، یکى را غرق غم...

دیگرى را غرق شادى...

یک نفردر پى لقمه اى نان...

نشاط موج مى زند...

زندگى مى گذرد...

و تو گربمانى...

اندرخم هزار کوچه مى مانى... .

(چقدلذت بخشه صبحه زود پست گذاشتن، ساعت پستم رو ببینید

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۱
مهتاب محمدی
۱۷
مرداد ۹۳

روزجمعه،

روبه قبله،

دست به سینه، 

برسرپا،

کمترین هدیه ازما،

السلام علیک یاحجت الله فی ارضه 

تعجیل درفرجش صلوات

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۱
مهتاب محمدی
۱۴
مرداد ۹۳

کاش زندگى یک دکمه داشت بنام توقف ...

بنام مرگ ...

بنام تمام شد...

بس است...

قول مى دهم همین امروز آن کلید را مى فشردم...

و به زندگیم خاتمه مى دادم...

عجب سالى بود امسال...


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۳
مهتاب محمدی
۱۷
تیر ۹۳

کاش هرچه زودتر برسم به

صحن حرمت با ساک و چمدان 

درست بیایم روبه روى گنبد طلایى 

آنجا که مى شود ،آن پرچم روى گنبد را به خوبى خواند...

آنکه نوشته :

السلام علیک یاعلى بن موسى الرضا

سپس همان جا زانو بزنم...

و اشک بریزم...

که مرا لایق دیدى...

و مرا راهى سفرعشق کردى!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۴
مهتاب محمدی
۱۶
تیر ۹۳

چقدر بده که آدم دلش بگیره درست مثل من....

چقدر بده که یهویى مرتکب یه کارى بشى که اطرافیانتو که خیلى هم دوست شون دارى از دستت ناراحت بشن درست مثل الان من... 

خب منم که نمى خواستم اینجورى بشه....

من هنوزم خودمو نبخشیدم...

اما من که تموم تلاش خودمو کردم واسه گرفتن نتیجه مطلوب ازاون کار ولى نشد...

بین همه ,ناراحتى یه نفر بیشترازهمه اذیتم مى کنه...

یه نفرکه به صراحت بهم گفت حالا که اینجورى شده من باهات قهرم...

و من ماندم یک دنیاى ویران و پر از درد...

من ماندم دستهایى که دوباره همچو شاخه هاى نونهال بهارى که به سمت آسمان بلندشده...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۳:۳۴
مهتاب محمدی