☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

۲۲
تیر ۹۴


حال دلم را نمی فهمم.

از آنچه که می ترسیدم ˛به سرم آمد...

از همان که همیشه در دل به آن می خندیدم...

عزم جدی ام در هم شکسته ; و هدفی در مسیر نمی بینم !

نمی دانم...

به کجا چنین شتابان می روم...

اما در همین صبح زیبا از شما می خواهم که کمکم کنید...

از شما شهدای وطنم. تا هر کجا که یاریم کنید پیش می روم.

هوا دل انگیز است ˛ این هوا یک خاطره را برایم زنده می کند...

صبح اهواز ...

گرگ و میش !

آخرین نفراتی هستیم که چمدان بدست در میان بدرقه ی صمیمی خادمان راهیان نور بیرون می زنیم...

و سرتاسر شور و خنده !

شب آرامی داشته ایم و حالمان خوب است...

روز آخر سفرمان بود...

اردوگاه بزرگ آبادان چمدانم را که می کشم صدای بلندش سکوت دل انگیز اردوگاه را بهم می زند...

بین راه تانک های جنگی˛ کوه ها˛درختها و...تمام چیزهاای که دور و برم هست نظرم را جلب می کند....

چیزهاای که شب به لطف تاریکی اش از دیدنشان محروم شده بودم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۶:۳۳
مهتاب محمدی
۲۸
آذر ۹۳

دوستش دارم...

چند روز پیش کلاسم که تمام شد ، توى سالن شروع کردم به قدم زدن...

از در یکى از کلاسها که گذشتم ، هنوز روى صندلیش نشسته بود،،،

آرام وارد کلاس شدم و بى آنکه ببیندمرا ، درست رفتم پشت سرش ! ایستادم و دستانم را روى شانه هایش گذاشتم ، سرش را برگرداند و من را دید، لبخندى بر لبش نشست ! 

از روى صندلیش که بلندشد ، آرام در گوشش گفتم : 

شاعر خوبى شدم ؟!

گفت : شاعر بودى ! بدبختى اینجاست که عاشق شدى ! 

قهقهه اى زدم و گفتم : عاشق...

دوباره گفتم : من و عشق محاله ! من عاشق بشم ؟! عمرا ! 

گفت : عاشق نباشى ، عاشق پیشه اى....

گفتم عزیزجان : من فقط شمارا دوست دارم...

گفت همون دوست داشتن.

خندیدم و گفتم دوست داشتن از عشق برتراست...

و با خنده وارد دفترمعلما شدیم...

واسه این بهم گفت عاشق ، که روز قبلش اومد مدرسه ولى من نتونستم ببینمش واسه همین شبش واسش این متن رو نوشتم و فرستادم...

چه روزگارى را از سر مى گذرانم...

این اوج بى انصافى ست ، وقتى تمام سالن را به شوق دیدارت مى دوم....اما...

بوى عطرت توى سالن مى پیچد و عطر دلتنگیم شعله ور مى شود ،، و بدتر از همه اینکه تمام هفته را به شوق دیدنت ، مى گذرانم و حسن ختام هفته هم مى شود ، از روى همان پاگرد شیشه اى سالن رفتنت را دیدن!

تقدیم به دبیرادبیاتم...خانم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۵
مهتاب محمدی
۳۰
مهر ۹۳

مرگ عزیز خیلى سخته ...

ان شاالله خدا نصیب نکنه !

هرچه بزرگتر مى شوى ، بیشتر مى فهمى که دور و برت چه خبر است !

بیشتر به پست بودن این دنیا پى مى برى!

دنیایى که مردم بخاطرشه چه ظلم هااى که در حق هم نمى کنند!

امروز از بس اشک ریختیم ، و صداى آه و ناله و فریاد شنیدم!

زن و مرد ، کوچیک و بزرگ از بس شیون کردن !

چشماى هیچ کس دیگه سویى نداره !


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
مهتاب محمدی
۳۰
مهر ۹۳

گاهى از هزاران دستى که به آسمان برداشته مى شود ...

هیچ پاسخى داده نمى شود...

گویى خط تماس تو با خدا اشغال است...

وقتى خط آزاد مى شود که...

کار از کار گذشته است...

خبر بدى شنیدم صبحى!

همون پسر جوونى که گفتم نیاز به دعا داره فوت شد!

گاهى اوقات مرگ چنان به دست و پایت مى پیچد که خودت هم نمى فهمى چگونه راهى مى شوى!

تموم دوره ى مریضیش کمتر از 20 شب بود!

تموم قوم دست به دعا برداشتن که خوب بشه...

اما...

امروز،30 مهر 93 گویى در تقویم مرگش رقم خورده بود...

ان شاالله خدا به خونواده ش صبر عطا کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶
مهتاب محمدی