☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
شهریور ۹۳

*توجه*⬅⬅⬅⬅*توجه*

☜تمام دانشجویان ودانش آموزان عزیز↙↗

شب 31 شهریور از ساعت 8 شب تا 10 شب 

همزمان باهم زمزمه مى کنیم⇩⇩

♪※⇜مکن اى صبح طلوع※↭ツ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۱
مهتاب محمدی
۲۸
شهریور ۹۳

دیگه زبانم قاصره.....

هیچى ندارم بگم....

شما چطور؟؟؟

پلاک عشق

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
مهتاب محمدی
۲۷
شهریور ۹۳

نمى پذیرم...

همه ى ما اهل شعار دادنیم.هیچ کدوم مون اخلاصى در عملى نداریم!
حتى متن نوشت ها مونم ، بوى ریا مى ده!نه ، قبول ندارم.
مى گیم جانبازا ، خونواده هاى شهدا گله دارن!آى مسولا به فکرباشین،جوابشون ى بله پى گیرمى شیم.وهمین مى ره تا......انقلاب مهدى!
خشت اول چون نهد معمارکج / تا ثریا مى رود دیوار کج /
خوب بلدیم دم از اولیاى خدا بزنیم،ولى بلد نیستیم مث اونا عمل کنیم،فقط به فکر خودمونیم،به فکرپست و مقام خودمون!اصلا واسمون مهم نیس به اینجا که رسیدیم چه کردیم؟نه واسه خودمون؟نه واسه ثوابش!واسه مردم.واسه انسانیت!
حتى اگه کارخوبیم مى کنیم اولش به خدا مى گیم،خدایا من این خانم رو ارشاد مى کنم تو اجرم رو بده!شده تا حالا کارى کنیم به سبب انسانیت؟!!!!
دروغ و ریا و هزار  دوز و کلک تو کارامون موج مى زنه!پس من نوعى که تاحالا نتونستم خودمو درست کنم،چه جورى حواسم به خواهر و برادرم باش؟؟؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۹
مهتاب محمدی
۲۶
شهریور ۹۳


دلم یک شلوغى مى خواهد...

آمبولانس ها بیایند...

و فقط یک پارچه ى سفید......

تمام شد!!!

این جمله گاهى اونقدر به دلم مى شینه که واقعا دلم مى خواد بشه!!!

نه خدایا ناراضى نیستم ؛ 

ولى خسته م...

زندگى ...

زندگى خسته ام مى کند!

دائما دویدن!!!

آخرش هم...

هیییییییچچچچچچچ!!!!!

دلم رفتن مى خواهد....

گاهى دلم آنقدرپراست که اضافه اش از گوشه چشمهایم مى ریزد!

اولین بارى که این جمله را خواندم برایم ى معنى بود...اما حالابرایم کاملا پرمعنیه!

حتى گاهى از پرى دلم ،گلویم هم درد مى گیرد!

چه زیبا آن روز که جنازه ات روان مى شود ، برروى دست همگان بى خیال از کار دنیا مى روى به سمت معبودت!نه نترس آن گونه نیست ، که مى گویند پرودگارت تورا بازخواست مى کندو....نه همش حرفه!

گاهى دلم آنقدر پراست که فقط بادیدن یک صحنه از مشهدالرضا،گاهى بادیدن یک لبخند،گاهى....گاهى....اشک هایم تند تند مى ریزد!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
مهتاب محمدی
۲۴
شهریور ۹۳

پارسال همین شب تازه رسیده بودم مشهد الرضا

خدایا شکرت...

امسال مشهد نبودم اما زنده بودم...

کنار پدر و مادرم نفس کشیدم،

زیر سایه شون!

خدایا شکرت....

امسال زیارت نصیبم نشد...

اما زندگیمو سپردم به آقا على بن موسى الرضا....

یک سال گذشت اما ،

با آبرو گذشت...

با عزت گذشت...

بدون مرگ عزیزى گذشت...

با آسایش و آرامش گذشت...

آرامش در شهرم...

در کشورم...

زیر سایه ى رهبرم...

با عنایت مولایم مهدى گذشت...

با امداد هاى غیبى حضرت!!!

خدایاشکرت....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۹
مهتاب محمدی
۲۴
شهریور ۹۳

این روزا دلم بد آشوبه!

خیلى مى ترسم، از بس فکر کردم دیگه مغزم کارنمى کنه والا!

نمى دونم سال بعد این روزا دارم چى کارمى کنم؟؟

فقط امیدوارم پشت کنکورى نشده باشم!

مى شه یدفعه اى از رشته ریاضى رفت تجربى؟

آخه واسه این ریاضى لعنتى کار نیست !!

کو کار؟

اونم واسه دختراش؟؟؟

از اون ورم تجربى...واى نگو!منم که ریاضى یهوهوس پزشکى به سرم زده...

خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه.

واسم دعا کنید،خواهشا!!!

از این به بعدهم فعالیت توى فضاى مجازى کمترمى شه!!!

پ.ن.واسم دعا کنید!!!!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۲
مهتاب محمدی
۲۱
شهریور ۹۳

**********************************************************

         جالبه ها! از این سرشهر به آن سر شهر...          

به سبب خرید روزمره ات  بیرون مى زنى...

ناگه تمام هوش و حواست مى رود پى آینده ات...

پى زندگیت...

زندگى که قرار است تو با قلم خوش خطت ،

بر دفتر سرنوشت آن را حکاکى کنى...

حواست مى رود پى روزهااى که بارالهات به تو فرصت داده،

فرصت داده تا زندگى کنى ،

 و تصمیم بگیرى...

درست هم تصمیم بگیرى!

براى آینده خودت و سایرین...

به او توکل کنى...

او هم با قلم طلایى برایت بنویسد...

اوج دغدغه و دل مشغولى ...

بى هوا و بى حوصله...

ناگه ماشین درست از جلوى همان بنرى مى گذرد که روى آن :

زرین گنبد توس با ذوقهرچه تمام بر آن تصویرشده و

 با خطى  شگفت بر آن نوشته:

 {السلام علیک یا على بن موسى الرضا }

و در ضمیرناخداگاهت تکرار مى شود ، 

بى آنکه بخواهى اجازه ى تکرار یاعدم تکرار را بدهى ،

 تکرار مى شود:

 ( السلام علیک یا على بن موسى الرضا )

                         لبخندى دلنشین بر لبت جارى مى شود...                    

و نوا اى در درونت تکرار مى شود:

 هیسسسسسس!

                            آقایت هوایت را دارد...                         

هواى تواى که زندگیت را به او سپرده اى!

آرام باش و فقط توکل کن.

و تو دیگر سکوت مى کنى ،

 و مختومه مى کنى پرونده هاى فکرى را !!!!

**********************************************************

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۳
مهتاب محمدی
۱۸
شهریور ۹۳

« الهی تا ظهور حضرت یار/گل پیغمبر ما را نگهدار »
آقا نمى گوییم الهى من نباشم....
نه ...
اصلا...
بر عکس مى گویم الهى من باشم،
اما...
شما روى تخت بیمارستان نباشید...
من باشم رهبرم...
تا حامیت باشم...
در این درگه از زمان که آدمیان،
گرگانند در جامه ى میشان...
نه آقاجان ..
الهى من باشم...
اما..
الهى شما هیچ وقت روى تخت بیمارستان نباشید...
آمین...
منبع : دل نوشته من
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۶
مهتاب محمدی
۱۸
شهریور ۹۳

تموم این شیش ماه فکر مى کردم ، عیدى که نگرفتم از شما آقا قراره تو تابستان بگیرم....

فکر مى کردم ، حتما تابستان اذن دخول مى گیرم...

دلم را دست و پا بسته به پابوس شما مى آورم ...

اما...

نشد...

نشد که بشه آقاجون...

البته شاید...

شایدبشه...

یادم نرفته پارسال چه جورى شب تولدت اذن دخول دادى آقا...

آقاى من...

شاه خراسان..

راستى عجب ها...

امسال خیلى ها اذن دخول گرفتن...

چقدر غبطه خوردم ...

من هم عجیب دل بى قرار شده ام...

تمام گوشیم، پر شده از کلیپ ها و عکسها و نواهایت آقاجون.

راستش را بگویم آقاجان...

زورکى که نیست تا اذن ندهى کسى راهى نخواهد شد...

من به این جمله ایمان دارم...

روز قبل از تولدت و روز تولدت یه کبوتر شبیه کبوتراى حرم درست اومد نشست تو حیاط ما...

منم به یاد کبوتراى شما واسش دانه ریختم...

دلم آروم شده آقاجون...

امروز دیگه اون کبوتر نیومد...

اما...

دلم مى خواست همین امسال بیایم دلم را گره بزنم به پنجره فولادت و برگردم...

و بعد سال بعد وقتى دلم را پس بگیرم که اجازه ى همجوارى داده باشى آقاى من...

البته دل که رفت سوى معشوق،بازگشتى نخواهد داشت...

من زندگیم را از همین امشب به تو مى سپارم مولاى من...

شاه خراسان گر بگویم...در نظر بس ناپسند باشد..

او شاه عالم است و بس.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
مهتاب محمدی
۱۵
شهریور ۹۳

آنان که در حرم رضا عشق مى کنند ...

کفران نعمت است اگر ،

آرزوى بهشت کنند...

*میلاد باسعادت آقا على بن موسى الرضا بر همگان مبارک*

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۲
مهتاب محمدی
۱۴
شهریور ۹۳

//ﻫﻤﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺗﻮ ﻣﺮﻫﻤﯽ//

//ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ//

//ﻋﺎﻟﻤﯽ ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺍﻩ ﻣﻨﺘﻘﻢ ﻋﺎﺩﻟﻨﺪ//

//ﺍﯾﻦ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ//

☆اللهم عجل لولیک الفرج☆

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۶
مهتاب محمدی
۱۲
شهریور ۹۳

مشهد....

چه مى کند با دلهاے بے قرار...

این نواى...

آمده ام شاه...

پناهم بده...

امشب سر سفره ى شام بے نہایت خستہ بودم...

بہ سختى داشتم شام مے خوردم...

یک باره تلویزیون بیرقے را نشان داد کہ خادماے آقا آورده بودن واسه مردم تهران.

ومردم هم در کمال اخلاص به بیرق بوسه مى زدن و اشک مى ریختن....

حلقه ى چشمهام پر از اشک شد...

اشکے کہ اگر در جمع گرھے از اقوام نبودم جارے مے شد...

یعنے عجیب امسال دلم مشہد مے خواد...

چے کار کردے با دلم رضا جان که جز با رضاى تو رضا نمے شود؟؟

آقاى من التماس مے کنم...

امسال اسم من ھم جزء زائراتون باشه .

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
مهتاب محمدی
۱۰
شهریور ۹۳

تازه از سفر رسیده بود...

گرد و غبار خستگى هنوز بر چهره اش عیان بود...

اما عجیب شوق و ذوق داشت....

چنان با آب و تاب خاطراتش را تعریف مى کرد که حیفید مى آمد گوش ندهى!                      و دائما در میان حرفهایش منتظر خب تاکید بود...

داشت از غروب شلمچه و ظهر فاو و حال طلاییه مى گفت...من هم تشنه ى گوش دادن ، خیره شدم به چشمهایش..

بغض سنگینى بر گلویم نشست ، چشمان پر از شوق او محو چشمان حسرت بار من شد...

پرسید : اى دوست مى فهمى که چى مى گم!

سرم  را به علامت نفى تکان دادم...                   

یکه خورد،

گفتم آخر مى دانى...هنوز آرزوى اینکه برروى  خاک هاى داغ شلمچه غروب آفتاب را به نظاره بنشیم بر دلم سنگینى مى کند... 

منبع:دلنوشته هاى من

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۰
مهتاب محمدی
۰۶
شهریور ۹۳

چقد بده که حدود 300 تا مخاطب منهای بابا و مامان تو گوشیت باشه از دوست ˛ قوم˛ خویش ˛همکار و معلم و... ˛ اونوقت شبی که در تقویم مذهبی بنام تو و گرامی داشت مقام خانم فاطمه معصومه سلام علیها و ˛روز دختر ˛ مطمئن باشی که فقط یه نفر به یادته ˛ یه نفر واست پیام می فرسته که دخترم روزت مبارک...چه حالی می شید؟
وقتی شما همیشه یادتون که روز هرکسی رو حتما بهش تبریک بگین ولی سایرین....
اون یه نفری که می گم همیشه روز دختر بیادمه دبیر ریاضی سال اول دبیرستانم ˛ که فرسنگ ها از من دوره اما هرسال روز دختر اولین کسیه که پیام تبریک واسم می فرسته...اون وقت خیلیا همین دور و برنو...اما...
البته خیلی ممنونم از مدیر وبلاگ دانش آموزان استان کرمانشاه که ایشونم به یاد من بودن.دختران سرزمین آفتاب روزتون مبارک

++++++++++ بازهم زود به کرسی قضاوت نشستم امروز پیامای زیادی از طرف سایرین دریافت کردم.اما فقط از جانب همون دبیر ریاضیم مطمین بودم .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۰
مهتاب محمدی
۰۲
شهریور ۹۳

مخاطب خاص وبلاگ من...

باران ...

باران بودنت گاهى برایم کم است...

مانند تابستانى که خبراز باران نیست....

توهم نیستى...

نمى دانم کجا و در چه حالى...

مى بینمت اما نه آن دیدن...

مى شنوم صدایت را،اما نه آن شنیدن...

عجیب است...

این یک حس غریب است...

داغى این روزها...

سرد مى کند حسم را...

نمى دانم دلیلش را...

 اما مطمئنم تو نیز حال مرا دارى...

من همواره با دیدن عکست لبخندبرلبم مى نشنید...

شایدبه یاد روزهاى اول آشنایى...

نمى دانم روزى این متن را خواهى خواند یانه...

من براى دل خودم مى نویسم...

حرف دلم را مى نویسم...

من بخاطر آرزویم مى نویسم...

تقدیم به ...

خودش مى داند...

اما نمى دانم...

که مى خواند یا ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۲
مهتاب محمدی