☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۱ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

۲۵
دی ۹۵

در هیاهوی زمان گم شده ام ...

دلم می لرزد...

پای دلم که می لرزد سر می خورم در منجلاب گناه...

خودم می دانم و پرونده سیاهم که هر دوشنبه و پنج شنبه بدست شما میرسد...

مولایم...شرمنده...

مولایم تمام سعیم را به کار می بندم ... که عبد شوم...

اقای من به فدای دلتنگی شما...

شرم بر من ...

که بار گناهم غم بر دل شما میگذارد...

مولایم ...

مدتهاست با دلم صمیمی شده اید...

اما هرازگاهی در کوچه پس کوچه های زمان گم میکنم شما را...

اما با دلم عهد مبندم...

درر محضربی حضورت مولایم ...

حواسم به دلم باشد...

کاش جواب سلام من ناقابل رو بدی مولاجان...

السلام علیک یا ابا صالح المهدی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۲
مهتاب محمدی
۰۷
مهر ۹۴

#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین

 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

لاله های خونین کشورم...

عجب صبری داری خاک میهنم!

عجب صبوری تو !!!

این همه انسان مظلوم را چگونه در آغوش میکشی و صدایت هم در نمیاید؟!

این چند روز از همه و همه سخن گفتیم...

از#خانواده_های_عزادار

از#شهید_حاج_محسن_حاجی_حسنی_کارگر

از#منا

از#مکه

اما یک نفر را فراموش کردیم!

شاهد اصلی و عینی اتفاق!

کسی که با تیکه بر ذات او، انتقام سیلی بین کوچه ها ، شش ماه ، و جام های زهر ، و... را خواهد گرفت...

#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی

آقاجان سلام.

می گویند خوش به سعادت حجاجی که حج تمتع می روند آخر ممکن است شما را در بین کسانی که مناسک حج را بجا می آوردند ببینند!

پس شما هم هستید ، حج واجب است دیگر !

آقاجان دیدید؟!

اگر تمام این گزارشات درست باشد :

راه را بر زائرانمان بستند،

سیلی زده اند ،

پلیس هایشان زائران را به زور برده اند ،

زائران بی جان را رها کرده اند که جان دهند...

مولا جان آن روز شماهم در رمی جمرات بودید دیگر! چه کردند بازائران ما؟! شما شاهد عینی هستید، شاهدی که توان دارد این افراد خبیث را از تاج و تخت به زیر بکشد!!!

آقاجان حتم دارم چشمانم شما هم گریسته است همان روز! این پست فطرتها عید را به کام ما تلخ کردند!

آقاجان فکر میکنم امسال در حج واجب به چشم های مبارک سیلی زدن در کوچه ها را باز دیدید...

فکر می کنم صحرای کربلا را به چشم دیدید! 

زائران ما لب تشنه جان دادند!

مولاجان وقت ظهور نیست؟!

مسلمانان شما پنج روز است که چشمهایشان خون می بارد!!! رخت عزا پوشیده اند و حالشان وخیم است....

#مولاجان_جان_مادر_العجل

اینها فکر می کنند می توانند قتل عام کنند ، اینها نمی دانند ظهور نزدیک است...

ای پست فطرت های خبیث بدانید مهدی فاطمه خواهد آمد،ظهور نزدیک است ، نزدیک است روزی که همچو دولت سفیانی دیوانه شوید، پیر ما ، سید علی پرچم را به دستان منتقم ما می دهد ان شاءالله

#ایران_من_تسلیت

#هم_وطن_تسلیت

#مهر_خونین

#حج_نا_تمام

#ظهور_نزدیک_است

#اللہّم_عَجل_لِولیک_الفَرج 

#مرگ_بر_دولت_کودک_کش

#مرگ_بر_آمریکا

#مرگ_بر_ضد_ولایت_فقیه

#ساعت_خونین

00:25

#به_تقویم_نامهری

94/7/6

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مهتاب محمدی
۰۸
شهریور ۹۴

روز ها که مى گذرد فقط گذرعمر را  به نظاره مى نشینم!!!

روز پنج شنبه 5شهریور چهلمین روز در گذشت عزیزى بود! 

هنگامى که در صف ایستادم براى عرض تسلیت ؛ یکباره ذهنم پر کشید به 23بهمن سال 93!!!

همسفرم!!!

همسفرى که صمیمانه دوستش دارم !

همسفر مهربانم اینک چشمانش از غم پدر گریان است ...

لحظه اى به یاد مى آورم غروب 23 بهمن را!!!

23/بهمن/93

 از اتوبوس پیاده شدم، همسفرم زودتر از من پیاده شده بود، روبه رویش که ایستادم خاطره اى برایم تعریف کرد، خودم را درآغوشش انداختم و سرم روى شانه اش گذاشتم و خندیدم !!!

دوباره ذهنم برمى گرددبه امروز :

5/شهریور/94

درست روبه رویش ایستاده ام ، صمیمانه تسلیت مى گویم و به آغوشش مى کشم! 

سردار شهید هندمینى

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بعد از مراسم بایدطى مسیر مى کردیم !!!

من و فرمانده جدید !!!

سر راه، سرى به بازار اسلامى مى زنیم ، حال و هواى این بازار فوق العاده است و حتى زیبایى اش هم خیره کننده است...

بازارى با معمارى قدیمى!!!

اگر از سمت زرگر ها وارد بازار شوى از عطر دل انگیز ادویه جات مدهوش مى شوى!!!

و این عکس ، عکس بازار اسلامى کرمانشاه است...

تاریخ انتشار

94/6/8

تاریخ نوشتن

94/6/7

تاریخ رخ داد

94/6/5

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۸
مهتاب محمدی
۳۱
مرداد ۹۴

یک گردش چهارنفره...

آخرین جمعه مردادماه !!!

بازدید دوباره از صلابت اسطوره عشق!!!

فرهاد...

آواز تیشه امشب از بیستون نیامد

شایدبه خواب شیرین فرهادرفته باشد...

یه ذره ادبیات توضیح بدم:اینجا شیرین آرایه ى ایهام داره، اول به معنى اسم شیرین و دوم به معنى خواب لذت بخش و شیرین!

یادش بخیردبیرادبیاتم!!!خانم خیلى خوبیه،دوسش دارم....

آخرین بارى که بیستون رفته بودم با خواهرجونى رفتم! سال 92! تیرماه بود.اوایل تیر، گرم بود!

درعکس جناب آقاى پدر و برادر را مى بینید که پدر برخلاف من عاشق مطالعه درمورد تاریخ است و من فقط دوستدارم از اطرافم لذت ببرم و نمى خواهم غرق تاریخ شوم!

بیستون گردى که تمام مى شود، یک سلام ازته دل به خدمت امام زاده باقر و دوباره راهى مى شویم، مقصدطاق بستان و هدف خوردن بستنى عسلى ست!

یهویى هوس فالودبستنى مى کنیم، مى گیریم یه کاسه ى بزرگ! جناب آقاى برادر که از بچگى هم نمى توانست بستنى بخورد،چراکه همیشه سردى بستنى اذیتش مى کند و مجبور مى شود پیشانیش را چندلحظه بمالد و من هم عاشق بستنى از فرصت استفاده مى کنم، مى گویم : من بستنیت رو بردارم توفالوده ت رو بخورى؟! اونم از خداخواسته مى گه : آره، آره !!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۰
مهتاب محمدی
۲۲
مرداد ۹۴

نمی دانم نامش را چه بگذارم...

دل نوشته...؟؟؟

غم نوشت...؟؟؟

یا بانویی با حفظ میراث ارزشمند مادر نوشت :

اما می دانم برای که دارم می نویسم : مخاطبم شما هستید...

شما ای شهدای گلگون کفنم...

شما شهیدهمت ˛شما شهید آوینی ˛ شما حاج آقا متوسلیان˛شهید باکری و...همه ی همه ی شما !

روزهاست گله مند و آشفته ام ! همش فکر می کنم اگر شما بودید چه می کردید ؟

راستی شهید صیاد و شهید بابایی را از یادبردم لحظه ای !

می دانید از چه گله دارم ؟ ازاینکه آن چادر مشکی که سرش قسم می خورید و سرش سرها از تن جدا شد اینک در سریال ها و سینما ها شده نماد فقر ˛بی چارگی˛بدبختی و... از آن به عنوان نمادی استفاده می شود که قشر ضعیف جامعه برسر دارند.کسی که شوهر در زندان است حتما چادریست در سریالهای جدید...کسی که در فقر دست و پا می زند چادریست!

اما هنوز نشان نداده اند قشر مرفه هم چادرى هستند . قشر باسواد هم چادری هستند!

می بینید قداست چادرم را ...نه چادر مادرم را چگونه به بازی گرفته اند ؟ دلخور نیستیدشما؟

شما که حاضر بودید جانتان را هم بدهید اما چادر آن پرستار از سرش نیفتد شما چگونه دلهایتان را آرام کرده اید ؟

راستی اگر بودید چه می کردید ؟!

راستی همین حالا اوضاع شما چطور است ؟!

اوضاع شما را می گویم ما را که آب برده است...

راضی هستید ازاینکه رفتید؟

چه سوالی می پرسم شما برای خدا رفتید...

از داشتن همچین قشری در جامعه تان راضی هستید؟

بیایید معامله کنیم ...یا شما یاریمان کنید در رسیدن به آنچه که می دانید صلاح کشور است و قلب عزیز بانو فاطمه را خشنود می کند یا ما را هم نزد خودتان ببرید...نگذارید بیش از این شرمنده اتان بشویم...

سر پل صراط اگر یقه مان را بگیرید چه کنیم ؟!

شهید همت فرمانده دلیر جنگ تدبیرت را کم داریم امروز...بگو فرمانده گوش به زنگ امرتوام...

شهید آوینی قلم شیوایت را میان قلم های دیگر نیاز دارم که خط و مش زندگی را برایم تعیین کند...

شهیدبابایی سبک بالی پروازت را می خواهیم...

شهید باکری احساس مسئولیتت را کم داریم...

شهدا پای معامله ام بمانید .چند روزیست فکری در ذهنم است ...کاش می توانستم سرباز سردار شهید زنده ی جنگ هم رزم شهید همت ˛سردار سلیمانی بودم.مدافع حرم !    

آنوقت شهید می شدم شرمنده ی شما و شهدای گمنام نبودم.

مدافع حرم بی بی زینب نیستم اما مدافع چادر زهراییم که هستم !

وقتی در آرمستان شهدا قدم می زنم چادرم را محکم تر با دستانم می فشارم و آرام در خودم نجوا می کنم قسم به خون شهدا تو را به هیچ بهایی نمی فروشم...

ساعت و روز به وقت دلتنگی

23:02

94/5/22

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۲
مهتاب محمدی
۲۰
مرداد ۹۴

کرب بلا

همه چى از همون جمله شروع شد...

من امسال خیلى هوس کربلا دارم

خواهرجونم نوشت...

دل منم که دائما غش و ضعف میره واسه سفراى زیارتى!

اونم با اهل دلش

خواهر ندارم...

اما یه چند نفرى هستن که خواهرانه دوستشون دارم...

از جمله همین عزیزدلم

گالرى رو نگاه کردم که حالا که حال و هوامون کربلایى شده یه عکس پیدا کنم !

همین عکس رو پیدا کردم ! 

بانویى در بین الحرمین مقابل حرم سیدالشهدا...

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

و دلم تنگ مى شود...

مى پرسم خواهرى یعنى مى شود؟!

من و تو روزى در بین الحرمین بایستیم؟!

خواهرى مى نویسد ان شاءالله...

شهادت امام جعفرصادق تسلیت باد. 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۳
مهتاب محمدی
۱۷
مرداد ۹۴

نوشته هایتان طلوع حقیقت و بیان دردهای کسانی است که نمی توانند بگویند و فریادشان بی صداست. 

خبرنگاران طلایه داران جبهه آگاهی و چشم بینا و زبان گویای مردم هستند.

به راستی چه زیباست اندیشه ای که در مقابل قلم زانو زند و واژه هایی که در خدمت بیان حق برآید.

روز خبرنگار بر خبرنگاران مبارک

**روز خودمم مبـــــــــار کـــــــــــــــ...**

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۲
مهتاب محمدی
۱۴
مرداد ۹۴

سلام ! بالاخره تونستم کتاب به مجنون گفتم زنده بمان-کتاب شهیدباکرى رو از کتابخونه بگیرم.

مى گن قبل اینکه ،مى خواى برى جاى اول نیت کن ! 

کتاب شهیدهمتش که فوق العاده بود،فوق العاده!

این کتاب رو توصیه مى کنم به همه ى هم جووناى کشورم! واقعا مى شه خط و مش زندگى رو پیدا کرد بااین کتابا! من خیلى درس گرفتم ازشون و تو زندگیم به کار مى بندم.

امشب خیلى خوش حالم ، امشب با یکى از معلمام که ازم دوره صحبت کردم و قرار شد شهریور بیاد ببینمش! خیلى دلم تنگشه....

94/5/14

01:15

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۱۱
مهتاب محمدی
۲۲
تیر ۹۴


حال دلم را نمی فهمم.

از آنچه که می ترسیدم ˛به سرم آمد...

از همان که همیشه در دل به آن می خندیدم...

عزم جدی ام در هم شکسته ; و هدفی در مسیر نمی بینم !

نمی دانم...

به کجا چنین شتابان می روم...

اما در همین صبح زیبا از شما می خواهم که کمکم کنید...

از شما شهدای وطنم. تا هر کجا که یاریم کنید پیش می روم.

هوا دل انگیز است ˛ این هوا یک خاطره را برایم زنده می کند...

صبح اهواز ...

گرگ و میش !

آخرین نفراتی هستیم که چمدان بدست در میان بدرقه ی صمیمی خادمان راهیان نور بیرون می زنیم...

و سرتاسر شور و خنده !

شب آرامی داشته ایم و حالمان خوب است...

روز آخر سفرمان بود...

اردوگاه بزرگ آبادان چمدانم را که می کشم صدای بلندش سکوت دل انگیز اردوگاه را بهم می زند...

بین راه تانک های جنگی˛ کوه ها˛درختها و...تمام چیزهاای که دور و برم هست نظرم را جلب می کند....

چیزهاای که شب به لطف تاریکی اش از دیدنشان محروم شده بودم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۶:۳۳
مهتاب محمدی
۲۰
تیر ۹۴

کے گفتہ خاطرات تلخ زجر آورہ ؟!

یاد آورے خاطرات شیرین زجر آورترینہ !!!!

اینو امشب با تمام وجودم فہمیدم !

امشب کہ خاطرہ ھامو نوشتم!

و بعد ھم این پست!

دوبارہ نشاط در درونم شعلہ مے کشد!

این روزھا از بس ، نا امید شدم ، و  باز دستم را گرفتے ، فکر مے کنم از دست این بندہ ے سر بہ ھوایت کلافہ اے !!!

خداااااااااااایا دوستت دارم!!!!!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
مهتاب محمدی
۲۰
تیر ۹۴

لحظه ها که سپری می شود...

و من هنوز تکلیف دلم را نمی دانم...

با دلم عهد کرده بودم که شب بیست و سوم فقط برای تعجیل در ظهور دعا کنم...

جوشن که خوانده شد به یا سید المتوکلین که رسیدم دلم ریخت...

باید توکل می کردم...

کاری که دو شب پیش نکردم...

توکل کنم به او...

و عزیزم و راهمون که تا چندساعت دیگه از هم جدا می شه رو به خودش بسپارم....

توکل کردم˛محکم تر از هربار...

اما...

به لحظه ی جدایی که فکر می کنم دلم می لرزه...

خوشحالم که تا چند ساعت دیگه هنوز می تونم با اون واژه ای که دلم می خواد صدات کنم !

بغضی که به سختی از خودم دورش کردم˛برگشته...

و جمله ت همه چیز را فراهم می کند که اشکم دوباره گرم بچکد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
مهتاب محمدی
۱۹
تیر ۹۴

ما مے آییم !!!

لک لبیک سید علے خامنہ اے!!!

وعدہ ما جمعہ !!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۵
مهتاب محمدی
۱۶
تیر ۹۴

بسم الله الرحمن الرحیم...

دلم هوای روزهای پر شور جنوبم را کرده است...

پس دوباره می نویسم...

از اول...

از تک تک لحظه های زیبایم...

روزها انتظار ...

شایدبهتراست بگویم سالها انتظار روبه اتمام بود...

شوق سفر یک موهبت و داشتن همسفرانی خوب موهبتی دیگر.

ثانیه ها که سپری می شد..

دلم بی گانه می شد...

سفر نزدیک می شد من هم شوق سفر را داشتم و 

هم از اینکه این ثانیه ها بهترین ثانیه هاست ...

نمی خواستم که به زودی بگذرد...

اما گذشت...

روز قبل از سفرم را در منزل نماندم...

شوق سفر مرا می کشت اگر می ماندم...

خسته شده بودم...

به منزل که بازگشتم اذان را گلدسته ها بر نسیم ها خوانده بودن...

و من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۰
مهتاب محمدی
۱۵
تیر ۹۴

یک جمله کفایت مى کند براى ریختن دل یک دختر...

مقتل نخوانید...

فقط به گوشش برسانید...

پدر امشب از سجده سر بر نمیدارد....

دوستان التماس دعا ! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۳
مهتاب محمدی
۰۸
تیر ۹۴

بازهم منو و بازهم تسبیح تربتم ...

بازهم منو و بازهم خدایى که خاطرش را به بندهایش نمى دهم...

بازهم منو و دستهاى دعا که خدایا عزیزم نرود...

بازهم منو و دل بى قرارى دلم...

بازهم گره افتاده بکارم ؛ که رو سیاه برگشته ام...

منو فضل و کرمت بارالها...

گره از کار من گنه کار بگشا...

*از بى قرارى شاعرم شدم !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
مهتاب محمدی
۰۷
تیر ۹۴

هیچ وقت صبور نبودم ...

هر وقت مسیر زندگیم را عوض کرد گله کردم ! خدایا ، خواسته ام را مى دانى ...

مى دانى رییسم را به حکم خواهرى مى پرستم.

آنقدر دوستش دارم ؛ که فکر رفتنش ، اشکم را جارى مى سازد...

چندماهى هست که حرف از رفتنش شده...

هر بار با شوخى و خنده گفتم : اگه تو رفتى؟!

منم مى رم ! 

اما امروز که اداره بودم ، یک تلفن ! 

بچه هاى را آشوب کرد...

چیزى به من نگفتن ! 

گذاشتن خود رییس اومد ، بعد که همه رفتن گفتم چرا بچه ها آشوبن ؟! خندید گفت ، گفتن سه شنبه جلسه تودیع و معارفه س؟!

گفتم : معارفه کى؟!

گفت : تودیع من ، معارفه رییس جدید!

گفتم : نه؟!

گفت : نمى دونم ، فعلا که خودم بى خبرم !

از غروب تا حالا دل تو دلم نیس ! 

اگه رییس بره ؟! وااااى نه ! 

خدایا ، خودت درستش کن ، خواهشا !

صلاحشو در این قرار بده که نره ! 

دوستان التماس دعا ! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۶
مهتاب محمدی
۰۶
تیر ۹۴

...

لحظه هاى استجابت است...

التماس دعا از دلهاى پاکتان...

امشب لحظه ى افطار یادى از بى بى زینب کنید ، که غروب روز دهم است...

خیمه هاى سوخته...

بدن بى جان برادر...

آن طفل سه ساله ،

بهانه مى گیرد بهر پدر...

یاد آرید بى بى زهرا ، در کنار پدر

در فراق مادر آرام مى گیرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
مهتاب محمدی
۰۴
تیر ۹۴

روزهای گرم تابستان ذوق نویسندگیم را می کشد...

آفتاب داغ تیرماه هنر نویسندگی را به زنجیر می کشد...

و من خسته می شوم از اینکه نمی توانم با کلمات بازی کنم...

کلمات برایم مفهومی زیبا و تازه دارند....

مفهمومی که مرا از دنیای مادی سوق می دهد به دنیای معنا....

و غرق می شوم در آرامشی که به دنبالش می گردم !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
مهتاب محمدی
۰۳
تیر ۹۴

صبح زود از خانه بیرون مى زنى...

از این سه شهر به آن سر شهر...

بازهم این راه را تکرار مى کنى...

در طول روز 3 بارى حرکت مى کنى!

شاید یک ساعت از وقتت را فقط صرف این مى کنى که از این سر شهر به آن سر شهر بروى !

خستگى پنجه هاى بى رحمش را بر چهره ت مى کشد !

بى حال و بى جان...

رمقى برایت نمانده...

ماه رمضان...

عطش...

اینجاست که فقط سرعت مى تواند تسلى بخش دل بى قرارت باشد...

رایحه ى چمن ها اى که تازه آبیارى شده اند و فواره هاى که آب سرد را بر چهره ى چمن ها مى ریزند حس و حالى در وجودت بوجود مى آورد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۷
مهتاب محمدی
۲۹
خرداد ۹۴

روزهاى ماه مبارک است...

آرام تر از هر ماه شده ام...

تمام روز را سر مى کنم ، و فقط در جاى واجب سخن مى گویم...

گویى روزه ى سکوت گرفته ام...

اما...

حکایت این نیست ؛

این حکایت سر دراز دارد...

ظهرها عطش به تمام جانم شعله مى کشد...

و تشنه مى شوم !

بر سجده میفتم...

و عطر خوش تسبیح تربت تازه ام...

اما اینبار از بوى خوشش مست نمى شوم...

بى قرار و دل آشوب مى شوم...

تسبیح تربتم عطشش بیشتر از من است...

سر از سجده بر مى دارم ؛

ادامه ى نماز را باحال زار مى خوانم...

ظهر...

عطش...

خاک...

آب...

عاشورا...

على اصغر...

ادامه ش با شما !

روزهاى رمضان مبارک .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۲
مهتاب محمدی