☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
بهمن ۹۳

تقدیم به خانم قاسمى مهربونم ...

مدیر مهربانم...

آرامش از چهره اش مى بارد...

خوش طینت...

و خوش سرشت....

اهل قلم و آرام...

گاهى در تلاطم هاى روزمرگى ام ،

مى شود ناخداى راه بلد دلم !

و تا این مسافر دل افگار را به وادى ایمن

  نرساند از پاى نمى نشیند ...

گاهى در اوج خلوت من با معبودم ، 

خاطرش برایم تداعى مى شود ...

و اینجا صداى زنگ خاصى که برایش

روى گوشیم انتخاب کرده ام ،

مى شود شاهد و گواه طینت آسمانى اش ...

و حاصلش مى شود لبخند من !

و بازگشت به عالم معنا !

نبودش آزارم مى دهد !

گاهى زمان را طورى محاسبه مى کنم ،

ثانیه را آنگونه کنار هم قرار مى دهم ،

و کارهایم را به ترتیبى مى چینم ، 

که سر ساعت دلتنگى سبب دیدنش شود !

لحن آرام و دلنشینش

 خستگى را برایم بى معنا مى کند ...

استاد سخندان من ...

خوب مى داند کجا مزاح هایش مى شود ،

شیرین ترین مزاح عالم !

و کجا محکم و کوبنده سخن گفتنش ، 

حکم را قطعى مى کند !

حرف ها و لبخندهایش در سفر جنوب براى من و دوستم که کم و بیش با روحیاتش آشنا بودیم ، لحظات نابى را رقم زد !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۲۸
مهتاب محمدی
۲۹
بهمن ۹۳

اسیر ثانیه ها شدم...

هفته ى قبل درست همین لحظات در رختخوابم غلت مى زدم ، خوابم نمى برد...

به آرزوى دیرینه ام رسیده بودم...

آبادان...

اهواز...

شلمچه...

از همه جالب تر ، سفر همراه با همسفرى که هرلحظه تمناى دیدارش را دارى...

خداى من .... موهبتى عظیم بود برایم....

همینکه اروند را وداع گفتیم ، نیمى از راه آمده را بازنگشته بودیم ، که دلم تنگ شد....براى اروند....

خداى من !!!

باورت شاید نشود  ، که  این سفر چقد براى من لذت بخش بود !!! از شوق سفر انرژیم مضاعف شده بود ! از لحظه اى که وارد کانون شدم براى راهى شدن تا لحظه اى که بازگشتم حساب که کردم 60 ساعت بود!از این 60 ساعت ، من فقط 6 ساعت را خوابیده بودم ! اشتهایم را که به کلى ازدست داده بودم ! اما به جرئت مى گویم انرژیم از همه بیشتربود !!!

اسیر ثانیه هاشدم ، ثانیه هااى که دلم نمى خواست تمام شود....

اسیر ثانیه هااى شده ام ، ثانیه هاى که در آرزوى رجعت به همان خاک شلمچه است ، با همان همسفران...

{عکس را خودم گرفته ام منطقه عملیاتى فتح المبین است }

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۰
مهتاب محمدی
۲۷
بهمن ۹۳

سفر به مناطق مرزى را هرکسى نمى فهمد...

اهل دل اگر باشى مى فهمى شهدا چه کارها کردند....

نمى خواهم بگویم اهل دلم!

اما این چند روز که از سغر برگشته ام،حرف هااى به گوشم مى رسد که دلم را مى شکند...روحم را مى آزارد....

حرف هاى هم سن و سالهاى خودم !!!

- بى کارى؟جنوب رفتى چى کار؟!

- حوصله دارى بابا؟!

- اهوازم شد جا واسه سفر ؟!

شهدا خواهشا شما اینها را نشنوید...

نکند که دلتان بشکند...

همینکه دل من شکست کافى است...

اینها یا نمى دانند یا نمى خواهند که بداند...

جنوب کم از کرببلا نیست...

اینها نمى دانند اینجا قصه ى دلداگى معنا مى شود...

اینها نمى دانند ، خاک شلمچه معجزه مى کند...

اینها نمى دانند ، آسمان فتح المبین آبى تر از هرجاست....

اینها نمى دانند ، اروند کنار هنوز بوى شهادت مى دهد...

اینها نمى دانند همینکه پاهایت خاک داغ شلمچه را لمس مى کند، دلت بى تاب مى شود! اشک امانت را مى برد!

اینها خیلى چیزهارا نمى دانند،با اینکه بعدازسفرمریض شدم،اما ازتک تک ثانیه هاى سفرم لذت بردم!

خوشا به حال هفته ى گذشته همین روز، که فردا راهى مناطق جنوب مى شوم !افسوس و صد افسوس...

{ عکس را خودم گرفته ام منطقه عملیاتى فتح المبین است }

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۷
مهتاب محمدی
۲۱
بهمن ۹۳

سفرى درپیش است...

سفرى ازخودمن تا به ژرفاى وجود...

درپس ثانیه ها...نفسم مى گیرد...      

سفرى در پیش است...

مقصدم کرب و بلاایران...                       کوله بارم اندوه...                           ومرا بس که خجالت زده ام...

و در این تاریکى ره...                 من و فانوس خیالت اى شهید هم ره شده ایم...تا به فرجام برسیم...

مقصدم دشت لاله هاى عاشق است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۸
مهتاب محمدی
۱۹
بهمن ۹۳

هر لحظه به سفر نزدیک تر مى شوم...

هر لحظه که رویایى به اسم خواب چشم هایم را سنگین مى کند به محض بیدارشدن از خودم مى پرسم امروز چندم است؟!

امروز چند شنبه است ؟!

چند روز مانده تا 21 ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۵
مهتاب محمدی
۱۶
بهمن ۹۳

 وچقدر زیباست این لبخندها...

من با نفس همین عزیزانم زنده ام...                                                                         معلم ها بهترین انسانهاى زندگى آدمى هستند...    

لبخندهایشان را دوست دارم...

و شیرین ترین لحظه ى عمرمن یاد آورى همین  لبخندهاست !

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۹
مهتاب محمدی
۱۵
بهمن ۹۳

روزهاى انتظار رو پایان است...

دلم در تب و تاب و بى تابى است...

یک دل لحظه هارا مى شمرد تا بشود 21!

یک دل تمناى کندشدن لحظه ها را دارد...

دلم نمى خواهد این ثانیه هاى ارزشمند به پایان برسد...

باورم نمى شود....

رویایش هم شیرین ترین رویاى عالم است

 چه برسد به حقیقت ، و واقعیتش!

عازم جنوب هستم ، درست هفته ى دیگرهمین شب، اگر نفس از تنگناى گلو بگذرد، آبادان خواهم بود!

مى روم تا پاجاى پاى غیور مردانى نهم که روزگارى تمام زندگیشان را فداى امروز ما کردند...

میرم تا تجدید میثاق کنم...

برادرم ،

من و چادر سیاهم...

چادرى که بهایش خون هزاران هزار لاله ى عاشق بود...

آرى ! من و چادرم...

چادرى که هرگز آن را از خودم دور نخواهم کرد ،

تا کور شوند آنان که نمى توانند ببیند، حجاب خواهرت هنوز پابرجاست .

همسفرى مهربان خواهم داشت در این سفر ... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۱۲
مهتاب محمدی