دوستش دارم...
چند روز پیش کلاسم که تمام شد ، توى سالن شروع کردم به قدم زدن...
از در یکى از کلاسها که گذشتم ، هنوز روى صندلیش نشسته بود،،،
آرام وارد کلاس شدم و بى آنکه ببیندمرا ، درست رفتم پشت سرش ! ایستادم و دستانم را روى شانه هایش گذاشتم ، سرش را برگرداند و من را دید، لبخندى بر لبش نشست !
از روى صندلیش که بلندشد ، آرام در گوشش گفتم :
شاعر خوبى شدم ؟!
گفت : شاعر بودى ! بدبختى اینجاست که عاشق شدى !
قهقهه اى زدم و گفتم : عاشق...
دوباره گفتم : من و عشق محاله ! من عاشق بشم ؟! عمرا !
گفت : عاشق نباشى ، عاشق پیشه اى....
گفتم عزیزجان : من فقط شمارا دوست دارم...
گفت همون دوست داشتن.
خندیدم و گفتم دوست داشتن از عشق برتراست...
و با خنده وارد دفترمعلما شدیم...
واسه این بهم گفت عاشق ، که روز قبلش اومد مدرسه ولى من نتونستم ببینمش واسه همین شبش واسش این متن رو نوشتم و فرستادم...
چه روزگارى را از سر مى گذرانم...
این اوج بى انصافى ست ، وقتى تمام سالن را به شوق دیدارت مى دوم....اما...
بوى عطرت توى سالن مى پیچد و عطر دلتنگیم شعله ور مى شود ،، و بدتر از همه اینکه تمام هفته را به شوق دیدنت ، مى گذرانم و حسن ختام هفته هم مى شود ، از روى همان پاگرد شیشه اى سالن رفتنت را دیدن!
تقدیم به دبیرادبیاتم...خانم....
جالب بود
موفق باشی
به ما هم سر بزن