☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهربانی» ثبت شده است

۰۷
مهر ۹۴

#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین

 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

لاله های خونین کشورم...

عجب صبری داری خاک میهنم!

عجب صبوری تو !!!

این همه انسان مظلوم را چگونه در آغوش میکشی و صدایت هم در نمیاید؟!

این چند روز از همه و همه سخن گفتیم...

از#خانواده_های_عزادار

از#شهید_حاج_محسن_حاجی_حسنی_کارگر

از#منا

از#مکه

اما یک نفر را فراموش کردیم!

شاهد اصلی و عینی اتفاق!

کسی که با تیکه بر ذات او، انتقام سیلی بین کوچه ها ، شش ماه ، و جام های زهر ، و... را خواهد گرفت...

#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی

آقاجان سلام.

می گویند خوش به سعادت حجاجی که حج تمتع می روند آخر ممکن است شما را در بین کسانی که مناسک حج را بجا می آوردند ببینند!

پس شما هم هستید ، حج واجب است دیگر !

آقاجان دیدید؟!

اگر تمام این گزارشات درست باشد :

راه را بر زائرانمان بستند،

سیلی زده اند ،

پلیس هایشان زائران را به زور برده اند ،

زائران بی جان را رها کرده اند که جان دهند...

مولا جان آن روز شماهم در رمی جمرات بودید دیگر! چه کردند بازائران ما؟! شما شاهد عینی هستید، شاهدی که توان دارد این افراد خبیث را از تاج و تخت به زیر بکشد!!!

آقاجان حتم دارم چشمانم شما هم گریسته است همان روز! این پست فطرتها عید را به کام ما تلخ کردند!

آقاجان فکر میکنم امسال در حج واجب به چشم های مبارک سیلی زدن در کوچه ها را باز دیدید...

فکر می کنم صحرای کربلا را به چشم دیدید! 

زائران ما لب تشنه جان دادند!

مولاجان وقت ظهور نیست؟!

مسلمانان شما پنج روز است که چشمهایشان خون می بارد!!! رخت عزا پوشیده اند و حالشان وخیم است....

#مولاجان_جان_مادر_العجل

اینها فکر می کنند می توانند قتل عام کنند ، اینها نمی دانند ظهور نزدیک است...

ای پست فطرت های خبیث بدانید مهدی فاطمه خواهد آمد،ظهور نزدیک است ، نزدیک است روزی که همچو دولت سفیانی دیوانه شوید، پیر ما ، سید علی پرچم را به دستان منتقم ما می دهد ان شاءالله

#ایران_من_تسلیت

#هم_وطن_تسلیت

#مهر_خونین

#حج_نا_تمام

#ظهور_نزدیک_است

#اللہّم_عَجل_لِولیک_الفَرج 

#مرگ_بر_دولت_کودک_کش

#مرگ_بر_آمریکا

#مرگ_بر_ضد_ولایت_فقیه

#ساعت_خونین

00:25

#به_تقویم_نامهری

94/7/6

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مهتاب محمدی
۲۲
تیر ۹۴


حال دلم را نمی فهمم.

از آنچه که می ترسیدم ˛به سرم آمد...

از همان که همیشه در دل به آن می خندیدم...

عزم جدی ام در هم شکسته ; و هدفی در مسیر نمی بینم !

نمی دانم...

به کجا چنین شتابان می روم...

اما در همین صبح زیبا از شما می خواهم که کمکم کنید...

از شما شهدای وطنم. تا هر کجا که یاریم کنید پیش می روم.

هوا دل انگیز است ˛ این هوا یک خاطره را برایم زنده می کند...

صبح اهواز ...

گرگ و میش !

آخرین نفراتی هستیم که چمدان بدست در میان بدرقه ی صمیمی خادمان راهیان نور بیرون می زنیم...

و سرتاسر شور و خنده !

شب آرامی داشته ایم و حالمان خوب است...

روز آخر سفرمان بود...

اردوگاه بزرگ آبادان چمدانم را که می کشم صدای بلندش سکوت دل انگیز اردوگاه را بهم می زند...

بین راه تانک های جنگی˛ کوه ها˛درختها و...تمام چیزهاای که دور و برم هست نظرم را جلب می کند....

چیزهاای که شب به لطف تاریکی اش از دیدنشان محروم شده بودم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۶:۳۳
مهتاب محمدی
۲۰
تیر ۹۴

لحظه ها که سپری می شود...

و من هنوز تکلیف دلم را نمی دانم...

با دلم عهد کرده بودم که شب بیست و سوم فقط برای تعجیل در ظهور دعا کنم...

جوشن که خوانده شد به یا سید المتوکلین که رسیدم دلم ریخت...

باید توکل می کردم...

کاری که دو شب پیش نکردم...

توکل کنم به او...

و عزیزم و راهمون که تا چندساعت دیگه از هم جدا می شه رو به خودش بسپارم....

توکل کردم˛محکم تر از هربار...

اما...

به لحظه ی جدایی که فکر می کنم دلم می لرزه...

خوشحالم که تا چند ساعت دیگه هنوز می تونم با اون واژه ای که دلم می خواد صدات کنم !

بغضی که به سختی از خودم دورش کردم˛برگشته...

و جمله ت همه چیز را فراهم می کند که اشکم دوباره گرم بچکد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
مهتاب محمدی
۱۶
تیر ۹۴

بسم الله الرحمن الرحیم...

دلم هوای روزهای پر شور جنوبم را کرده است...

پس دوباره می نویسم...

از اول...

از تک تک لحظه های زیبایم...

روزها انتظار ...

شایدبهتراست بگویم سالها انتظار روبه اتمام بود...

شوق سفر یک موهبت و داشتن همسفرانی خوب موهبتی دیگر.

ثانیه ها که سپری می شد..

دلم بی گانه می شد...

سفر نزدیک می شد من هم شوق سفر را داشتم و 

هم از اینکه این ثانیه ها بهترین ثانیه هاست ...

نمی خواستم که به زودی بگذرد...

اما گذشت...

روز قبل از سفرم را در منزل نماندم...

شوق سفر مرا می کشت اگر می ماندم...

خسته شده بودم...

به منزل که بازگشتم اذان را گلدسته ها بر نسیم ها خوانده بودن...

و من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۰
مهتاب محمدی
۰۴
تیر ۹۴

روزهای گرم تابستان ذوق نویسندگیم را می کشد...

آفتاب داغ تیرماه هنر نویسندگی را به زنجیر می کشد...

و من خسته می شوم از اینکه نمی توانم با کلمات بازی کنم...

کلمات برایم مفهومی زیبا و تازه دارند....

مفهمومی که مرا از دنیای مادی سوق می دهد به دنیای معنا....

و غرق می شوم در آرامشی که به دنبالش می گردم !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
مهتاب محمدی
۱۷
خرداد ۹۴

هجوم فکرها دیوانه ام مى کند ...

دلم کمى آرامش مى خواهد از جنس نور...

تنها سه روز مانده تا کنکور سراسرى94 !

مهندسى؟ تربیت معلم ؟! نمى دانم ! 

امسال در تمام سالهاى تحصیلم بیشتر از هرسالى اذیت شدم ، 

خسته شدم ، بریدم ! 

ناسازگارى با بعضى از کلاسها...

به مرز جنون مى رساند مرا...

یادم نرفته ، روزهاى تابستان را که براى رسیدن به این روزها چگونه گذراندم...

امسال تلاش چندانى نکردم.پس انتظار قبولى در مدارج علمى هم دور از انتظار است...

شد شد ، نشد هم نشد ! 

دنیا به آخر که نمى رسد !

مى نویسم که حواسم باشد ، اگر امسال نتیجه نگرفتى دلت را قرص کن که امسال زحمتى نکشیده اى !

اگر دوستانت قبول شوند لابد زحمت خودشان را کشیده اند...

قبول نشدى ، حتما صلاح و مصلحت بر این بود...

گاهى براى آرام ساختن تلاطم درون نیاز به نوشتن دارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۰
مهتاب محمدی
۲۳
ارديبهشت ۹۴

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۴
مهتاب محمدی
۱۹
ارديبهشت ۹۴

پشت سر ، مرقد مولا...

روبه رو ، جاده و صحرا...

بدرقه ، با خود حیدر...

پیش رو ، حضرت زهرا...

اینجا هرکى هرچى داره نذر حسین کرده...

هرستونى که رد مى شیم سیل جونمرده...

یاحسین لبیک !

اومدیم پاى پیاده...

روز و شب تو دل جاده...

اومدیم مولا ببینه شیعه مشتاق جهاده ! 

تا دم آخر مى مونیم پاى همین مکتب!

مرده باشه مگه شیعه ، تنهاشه زینب!

یاحسین لبیک !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۲۳
مهتاب محمدی
۱۲
ارديبهشت ۹۴

«نیمکت های چوبی»،

بیشتر از «درختان جنگل»، 

«میوه» میدهند،

اگر ریشه؛ 

در «وجود معلم» داشته باشند.

روزتون مبارک.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۶
مهتاب محمدی
۱۱
ارديبهشت ۹۴

خانم جون که نیست یک گوشه دلم خالى است...

هیچ گاه اینگونه دلتنگش نشده بودم.

آخر همیشه بود...

کنارم بود!

حتى روزهااى که شهرستان بود...

بازهم بود!

اما حالا...

خاک کشورش با خاک کشورم فرق دارد...

حالا که بغض پاییم مى شود...

دلم مى خواهد کنارش باشم!

او بهترین جاى دنیاست الان!

شک ندارم که دارد برایم دعا مى کند...

کنار اربابش حسین !

خوش به حاات خانم جون ! 

کربلا زیباترین حس دنیاست !

آنقدر دلم تنگ است برایت که اشک را به زور مهار مى کنم!

بغض خفه ام کرده است.

خانم جون خوش به حالت !

از بین الحرمین چه خبر؟!

خانم جون هواى چشمانت را خوب مى دانم که ابریست...

براى هواى چشمانم دعا کن!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۳
مهتاب محمدی
۰۶
ارديبهشت ۹۴

نمى دونم چى شد که دلم تنگ شد...

دلم تنگ شد واسه اردوگاه آبادان...

با اینکه ادردوگاه اهواز همه جوره بهتر از آبادان بود اما...

اردوگاه آبادان با دلم صمیتى تره....

خداکنه امسال روزیم باشه !

چى من رو وصل کرده به آبادان و اهواز و شلمچه و فکه و اروند و...نمى دونم ! اما مى دونم کشش عجیبى دارم به اون سمت....

منتظر معجزه ام...

منتظر یه نشونه...

مى دونم دلمو خودشون وصل کردن !

خداکنه تو راهشون بمونم !

شهدا به شما ایمان دارم ...

وقتى که اوج دلتنگى و بى آبرویى مى شوی اگر سیم اتصال دلت هنوز وصل باشد وصلت مى کند آبرویت مى دهند....

عزتت مى دهند....

قرضت را مى دهند ....

فقط وصل باش! 

اى جوان وصل باش!

هر بار که دلم پر باشد مى نویسم ...

آنگاه تسکین میابم...

اما اینبار تسکین نیافتم!

خوش به حالشان...

شهدا را مى گویم...

جهاد و کار فرهنگى خیلى سخت شده ! 

خیلى بیشتر از خیلى ! 

دلم مى خواهد مثل شماها باشم...

شهید...

گمنام....

(عکس را خودم گرفتم.اردگاه آبادان است !صبح روز22بهمن 93.ساعت تقریبا 4 و 51 دقیقه بود.هنوز صداى پرچم ها که از شدت باد بهم مى خوردند در گوشم مى پیچد!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۹
مهتاب محمدی
۲۶
فروردين ۹۴

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۹
مهتاب محمدی
۲۰
فروردين ۹۴

روز مادر بانوى مهربانى ها ،  برترین مادر دنیا 

،حضرت فاطمه زهرا'سلام الله علیها'بر همگان مبارک.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۷
مهتاب محمدی
۱۶
فروردين ۹۴

سالهاست که تحریم شده ایم از دیدن روی ماهش،

اما...

نه مذاکره‌ای،

نه توافقنامه ای،

و نه گامی مثبت در جهت اعتمادسازی،

آقا ببخش ما را که شما را در وسط شلوغی بازار و اخبار فراموش می کنیم...

و یادمان می رود که فرج شما در واقع فرج و گشایش کار ماست ...


تعجیل در فرجشان صلوات.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۳
مهتاب محمدی
۰۶
فروردين ۹۴

دیشب شنیدم ،گفتم شما هم شریک شید.

مقداد از یه کوچه رد شد،ملعون اونو دید و به جرم حمایت از علی علیه السلام یکی زد تو گوشش.

مقداد بلند بلند گریه کرد.

ملعون گفت تو که شیرمرد بیشه جنگ بودی!

مقداد گفت الان متوجه شدم که سیلی تو با فاطمه چه کرد!!!

لعن علی عدوک یا علی 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۴
مهتاب محمدی
۰۱
فروردين ۹۴

دلم در تب و تاب است...

پس کى این چهارمین روز عید مى آید؟

کى شهادت شما بانوى پهلوى شکسته ى من تمام مى شود!

بانوى مهربانى در آشوبم....

 آرزو دارم زودتر به روز شهادتت برسم! و به پایان برسد...

شرمنده بى بى جان!

بخدا الان که برایت این را مى نویسم بغض کرده ام...

اما بى بى مى ترسم...

مى ترسم...

از اینکه مبادا در این روزهاى اول عید جایى بر روى این کره ى خاکى حرمتت را بشکنند!!!

مى ترسم ،که مبادا مولایم مهدى جایى بغض کند، بغضى از شکستن حرمت مادر!!!

بى بى جان ،، من از بى قرار زینبت باخبرم!

از آه سرد همسرت باخبرم!

من اشک آرام حسنت را مى بینم!

گویى دارد به همان روز در کوچه فکر مى کند!

من بى تابى حسین را مى بینم!!!

گویى یادش آمده بود،

پشت در!!!

مادر که حالش خوب بود تا آن روز! 

بغض مى کنم...

و سکوت...

سکوت...

سکوت...

غمت بى انتهاست مادر!

مادر پهلو شکسته ام التماس دعا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۸
مهتاب محمدی
۰۵
اسفند ۹۳

از همه چى گفتم ، جز ...

هواى شلمچه خاکى تر از هرجا بود، ریزگردها کارخود را کرده بودند، غوغاى به پا کرده بودند...

نگران بودم...

براى همه ى کسانى که خاطرشان برایم عزیز بود ، نگران سلامتى شان ...

دائما یاد آورى مى کردم ، ماسک ها را فراموش نکنید ، 

تا با چشم خودم نمى دیدم که ماسک زده اند ، خیالم راحت نمى شد.

در مسیر حرکت به سمت حسینیه ى شلمچه بودیم ، راهى خاکى، سمت راستت آب و تانک هاى در گل نشسته و سمت چپت تا چشم کار مى کرد خاک بود، خاک!

و جلوى راهت هم چون شیب داشت چیزى معلوم نبود باید به بلندى مى رسیدى! 

نواى "شلمچه بیشترازهمه گرفته بوى فاطمه و... "

فضا را سنگین تر کرده بود ، کمیش اشکى بود که در مسیر ورود ریخته نشد ! اما حال و هوایم را بهم زده بود !

ماسک روى صورتم بود، محض اینکه مبادا  ریزگردها حالم را بد کنند ! 

چندین قدم که حرکت کردم ، ذهنم تا همان لحظه هااى که رزمنده ها بى تجهیزات شیمیایى مى شدند دوید!

خجالت کشیدم ،از یک ریزگرد این همه ترس !!!

ماسک را برداشتم ، هرچه مى خواهد بشود ، بشود !

شایدخود خواهى بود ، چون اگر طوریم مى شد ، بعضى از عزیزانم به زحمت مى افتادند....

اما... .

امروز دومین هفته ایست ، که از سفرم مى گذرد...

لحظه ها را هنوز در ذهنم مرور مى کنم ، 

نمى خواهم به دست فراموشى بسپارمشان!

اما دلم...

دلم خو کرده به روال عادى زندگیم ،

و از آن بى قرارى هفته ى گذشته خبرى نیست !

گویى فهمیده که باید همه چیز را بسپارد به خود شهدا

 و منتظر سفر بعدى باشد...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۹
مهتاب محمدی
۲۱
بهمن ۹۳

سفرى درپیش است...

سفرى ازخودمن تا به ژرفاى وجود...

درپس ثانیه ها...نفسم مى گیرد...      

سفرى در پیش است...

مقصدم کرب و بلاایران...                       کوله بارم اندوه...                           ومرا بس که خجالت زده ام...

و در این تاریکى ره...                 من و فانوس خیالت اى شهید هم ره شده ایم...تا به فرجام برسیم...

مقصدم دشت لاله هاى عاشق است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۸
مهتاب محمدی
۱۵
بهمن ۹۳

روزهاى انتظار رو پایان است...

دلم در تب و تاب و بى تابى است...

یک دل لحظه هارا مى شمرد تا بشود 21!

یک دل تمناى کندشدن لحظه ها را دارد...

دلم نمى خواهد این ثانیه هاى ارزشمند به پایان برسد...

باورم نمى شود....

رویایش هم شیرین ترین رویاى عالم است

 چه برسد به حقیقت ، و واقعیتش!

عازم جنوب هستم ، درست هفته ى دیگرهمین شب، اگر نفس از تنگناى گلو بگذرد، آبادان خواهم بود!

مى روم تا پاجاى پاى غیور مردانى نهم که روزگارى تمام زندگیشان را فداى امروز ما کردند...

میرم تا تجدید میثاق کنم...

برادرم ،

من و چادر سیاهم...

چادرى که بهایش خون هزاران هزار لاله ى عاشق بود...

آرى ! من و چادرم...

چادرى که هرگز آن را از خودم دور نخواهم کرد ،

تا کور شوند آنان که نمى توانند ببیند، حجاب خواهرت هنوز پابرجاست .

همسفرى مهربان خواهم داشت در این سفر ... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۱۲
مهتاب محمدی
۰۹
دی ۹۳

حماسه 9 دى...

فراموش نخواهم کرد ، اشک هاى رهبرم را...

حماسه 9 دى...

یادم نمى رود ؛ هتک حرمت عاشورا ...

از هیچ قومى نیستم ، 

طرفدار و تعصبى نیستم...

فقط حسینیم...

مانند همان شهداى که روزهاى جنگ سربند یاحسین بر پیشانیشان افتخارشان بود...بله حسینیم...

با خود چه فکر مى کردید ؟؟؟؟؟

به خیابان مى ریزد ، حرمت عاشورا را مى شکنید و

ماهم ساکت مى نشینیم و نگاهتان مى کنیم ؟؟

فکر کردید ، این حرمت شکنى بى جواب مى ماند...

9 دى حماسه ى شد براى ما !!!

حماسه اى افتخار انگیز...

مى دانید چرا مى گویم افتخارانگیز ؟؟؟

زیراکه هرسال با یادآورى آن روز بر حرمت شکنى شما اشک میریزیم و همچنان  شما و کارتان را سرکوب مى کنیم...

این سرکوبى ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۵
مهتاب محمدی