☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰۸ مطلب با موضوع «دست نویس هاى من» ثبت شده است

۲۶
فروردين ۹۴

مسیرهمیشه ام است...

تقریبا چهارسالى مى شود هر روز این خیابان را طى مى کنم...

مدتى ست سیدى پیر بى هیچ حرفى کنار مدرسه مى نشنید ....

نمى خواهم حاشیه بروم ...

هروقت بدانم پولى دارم که به آن نیاز ندارم ، به دیگران کمک مى کنم ! این هم از همان کمک ها بود...

ولى اصل قضیه این نیست...

امروز وقتى مبلغى رو به این سید کمک کردم گفت :

آقا امام زمان کمکت کنه !

وارد مدرسه شدم و دوباره تکرار کردم : 

آقا امام زمان کمکت کند؟!

مگر من چه کرده ام ، که آقا کمکم کند؟!

کدام روز به امید انجام کارى  براى مولایم از خواب برخواسته ام؟!

هر روز بعد هرنماز دعا کرده ام که بیایید و صدها کار کرده ام که نیاید...

هر روز با رفتارم دلشان را رنجانده ام ، هنوز مهرشان را از دلم نگرفته اند...

با شکستن توبه هایم، گناه کرده ام...

مولاى من مگر من برایت چه کرده ام که توقع کمک داشته باشم؟!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۱
مهتاب محمدی
۲۴
فروردين ۹۴

بعد از تمام خستگى هاى روز مره...

فعالیت هاى روزمره...

به خانه مى رسم!

صداى اذان از بلند گوى مسجد محل بلند مى شود!

دلم لک زده براى یک نماز درست و حسابى...

یک زیارت عاشوراى بین نماز مغرب و عشاء فکر مى کنم حالم را جا مى آورد!

تسبیح تربتم هنوز هم بعد از سالها بوى خاک کربلا مى دهد...

سر به سجده مى گذارم!

از عطر خوشش مست مى شوم!

دقایقى را بر سجده مى مانم !  

آرام مى شوم و جان تازه مى گیرم !

سجده ى بعد را بازهم بجا مى آورم !

بازهم از عطر تسبیح تربتم مست مى شوم! 

و دلم پا برهنه مى دود تا بین الحرمین حسین !

و میان قنوتم زمزمه مى کنم : ربنا آتنا فى الدنیا کربلا!

*این پست را کپى نکنید ، یا اگر کپى مى کنید با عکسش کپى کنید! مى دانید آخر این پست فرق دارد...

آخر شرف این پست به تسبیح تربت مولایش حسین است !

والسلام،ختم کلام !"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳
مهتاب محمدی
۲۳
فروردين ۹۴

حرفى ندارم!

قضاوت با شما !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۷
مهتاب محمدی
۲۲
فروردين ۹۴

قسمتی از پیام دیشب سردار ایران قاسم سلیمانی در پاسخ به بی حرمتی پادشاه و ولیعهدان عربستان مبنی بر اینکه ایرانیان را غلام عرب خواندند و از دو مامورشان حمایت کردند

ای حیوان پست فطرت ...اگر رهبرم به من دستور دهد که با نیروهایم به عربستان بیایم بدان که حداکثر زمانی که به تو و خاندان کثیف تو میدهم فقط سه روز است و پس از آن خواهی دید که تو در جلوی ایرانیان زانو خواهی زد و غلام مردم عزیز میهنم خواهی بود.کاری نکن که کشورت را با خاک یکسان کنم،آن کسانی که از تو حمایت میکنند خود میدانند من چه کسی هستم

من قاسم سلیمانی هستم .من همان فردی هستم که به وسیله افرادم به راحتی به کاخ سفید نفوذ کردم و نامه ام را توسط ایشان روی میز اوباما گذاشتم و بدان اگر اراده کنم شبانه در کاخت سر از تنت جدا میکنم.

اگر رهبرم دستور دهد عربستان را مانند عراق در روز اربعین میکنم؛همان روزی که جوانان و مردم عزیز وطنم با کارت های شناسایی خود وارد کشور عراق شدند  

ای حیوانه آدم نما... روزی خواهد رسید که عربستان را از وجود تو و سگانه وهابیت پاک خواهم کرد و آن روز تو باید در برابر مردم ارزشمند ایران زانو زده......درود بر دلیرمردایران زمین

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۸
مهتاب محمدی
۲۰
فروردين ۹۴

روز مادر بانوى مهربانى ها ،  برترین مادر دنیا 

،حضرت فاطمه زهرا'سلام الله علیها'بر همگان مبارک.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۷
مهتاب محمدی
۱۸
فروردين ۹۴

دلتنگ چیستم و کیستم نمى دانم !

خزان زده شده ام اى خوشه هاى گندم!

دعا کنید بى ثمر نشوم !

اما خوب مى دانم  روزهاى تابستان سال گذشته را 

براى رسیدن به امروز چگونه گذراندم !

اما اینک.....

به اینجا که رسیده ام...

پشتم را که نظاره مى کنم : مى بینم خیلى از ارزش هایم تمام شده است، و در کتاب تاریخ زندگیم ثبت شده است !

معلم هایم...

مدرسه ام...

دوستانم...

همه و همه اش تمام مى شود!

و بیشتر از همه دلتنگ معلم  هایم هستم ! 

همه اشان را دوست دارم!

این روزها دلم نازک تر از تمام روزهاست !

با به آغوش کشیدن دبیرهایم بغض تلخى گلویم را مى فشارد.

که به زحمت خودم را از دستش خلاص مى کنم !

این است اندر حکایت و احوال من !

همه شان را صمیمانه دوست دارم!


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۱
مهتاب محمدی
۰۱
فروردين ۹۴

دلم در تب و تاب است...

پس کى این چهارمین روز عید مى آید؟

کى شهادت شما بانوى پهلوى شکسته ى من تمام مى شود!

بانوى مهربانى در آشوبم....

 آرزو دارم زودتر به روز شهادتت برسم! و به پایان برسد...

شرمنده بى بى جان!

بخدا الان که برایت این را مى نویسم بغض کرده ام...

اما بى بى مى ترسم...

مى ترسم...

از اینکه مبادا در این روزهاى اول عید جایى بر روى این کره ى خاکى حرمتت را بشکنند!!!

مى ترسم ،که مبادا مولایم مهدى جایى بغض کند، بغضى از شکستن حرمت مادر!!!

بى بى جان ،، من از بى قرار زینبت باخبرم!

از آه سرد همسرت باخبرم!

من اشک آرام حسنت را مى بینم!

گویى دارد به همان روز در کوچه فکر مى کند!

من بى تابى حسین را مى بینم!!!

گویى یادش آمده بود،

پشت در!!!

مادر که حالش خوب بود تا آن روز! 

بغض مى کنم...

و سکوت...

سکوت...

سکوت...

غمت بى انتهاست مادر!

مادر پهلو شکسته ام التماس دعا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۸
مهتاب محمدی
۰۵
اسفند ۹۳

از همه چى گفتم ، جز ...

هواى شلمچه خاکى تر از هرجا بود، ریزگردها کارخود را کرده بودند، غوغاى به پا کرده بودند...

نگران بودم...

براى همه ى کسانى که خاطرشان برایم عزیز بود ، نگران سلامتى شان ...

دائما یاد آورى مى کردم ، ماسک ها را فراموش نکنید ، 

تا با چشم خودم نمى دیدم که ماسک زده اند ، خیالم راحت نمى شد.

در مسیر حرکت به سمت حسینیه ى شلمچه بودیم ، راهى خاکى، سمت راستت آب و تانک هاى در گل نشسته و سمت چپت تا چشم کار مى کرد خاک بود، خاک!

و جلوى راهت هم چون شیب داشت چیزى معلوم نبود باید به بلندى مى رسیدى! 

نواى "شلمچه بیشترازهمه گرفته بوى فاطمه و... "

فضا را سنگین تر کرده بود ، کمیش اشکى بود که در مسیر ورود ریخته نشد ! اما حال و هوایم را بهم زده بود !

ماسک روى صورتم بود، محض اینکه مبادا  ریزگردها حالم را بد کنند ! 

چندین قدم که حرکت کردم ، ذهنم تا همان لحظه هااى که رزمنده ها بى تجهیزات شیمیایى مى شدند دوید!

خجالت کشیدم ،از یک ریزگرد این همه ترس !!!

ماسک را برداشتم ، هرچه مى خواهد بشود ، بشود !

شایدخود خواهى بود ، چون اگر طوریم مى شد ، بعضى از عزیزانم به زحمت مى افتادند....

اما... .

امروز دومین هفته ایست ، که از سفرم مى گذرد...

لحظه ها را هنوز در ذهنم مرور مى کنم ، 

نمى خواهم به دست فراموشى بسپارمشان!

اما دلم...

دلم خو کرده به روال عادى زندگیم ،

و از آن بى قرارى هفته ى گذشته خبرى نیست !

گویى فهمیده که باید همه چیز را بسپارد به خود شهدا

 و منتظر سفر بعدى باشد...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۹
مهتاب محمدی
۰۱
اسفند ۹۳

صبح روز جمعه عجب مى چسبد نماز صبح خواندن....

عجیب حال وهوایت قشنگ مى شود....

فقط...

فقط یک چیز کم است...

صاحب.روز جمعه !!!

پس کجایى مولاى غریبم !؟

وقت آن نشده بانگ انا مهدیت گوش حرمله هاى عصر را کر کند؟!

یابن زهرا العجل ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۵۳
مهتاب محمدی
۲۹
بهمن ۹۳

اسیر ثانیه ها شدم...

هفته ى قبل درست همین لحظات در رختخوابم غلت مى زدم ، خوابم نمى برد...

به آرزوى دیرینه ام رسیده بودم...

آبادان...

اهواز...

شلمچه...

از همه جالب تر ، سفر همراه با همسفرى که هرلحظه تمناى دیدارش را دارى...

خداى من .... موهبتى عظیم بود برایم....

همینکه اروند را وداع گفتیم ، نیمى از راه آمده را بازنگشته بودیم ، که دلم تنگ شد....براى اروند....

خداى من !!!

باورت شاید نشود  ، که  این سفر چقد براى من لذت بخش بود !!! از شوق سفر انرژیم مضاعف شده بود ! از لحظه اى که وارد کانون شدم براى راهى شدن تا لحظه اى که بازگشتم حساب که کردم 60 ساعت بود!از این 60 ساعت ، من فقط 6 ساعت را خوابیده بودم ! اشتهایم را که به کلى ازدست داده بودم ! اما به جرئت مى گویم انرژیم از همه بیشتربود !!!

اسیر ثانیه هاشدم ، ثانیه هااى که دلم نمى خواست تمام شود....

اسیر ثانیه هااى شده ام ، ثانیه هاى که در آرزوى رجعت به همان خاک شلمچه است ، با همان همسفران...

{عکس را خودم گرفته ام منطقه عملیاتى فتح المبین است }

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۰
مهتاب محمدی
۲۷
بهمن ۹۳

سفر به مناطق مرزى را هرکسى نمى فهمد...

اهل دل اگر باشى مى فهمى شهدا چه کارها کردند....

نمى خواهم بگویم اهل دلم!

اما این چند روز که از سغر برگشته ام،حرف هااى به گوشم مى رسد که دلم را مى شکند...روحم را مى آزارد....

حرف هاى هم سن و سالهاى خودم !!!

- بى کارى؟جنوب رفتى چى کار؟!

- حوصله دارى بابا؟!

- اهوازم شد جا واسه سفر ؟!

شهدا خواهشا شما اینها را نشنوید...

نکند که دلتان بشکند...

همینکه دل من شکست کافى است...

اینها یا نمى دانند یا نمى خواهند که بداند...

جنوب کم از کرببلا نیست...

اینها نمى دانند اینجا قصه ى دلداگى معنا مى شود...

اینها نمى دانند ، خاک شلمچه معجزه مى کند...

اینها نمى دانند ، آسمان فتح المبین آبى تر از هرجاست....

اینها نمى دانند ، اروند کنار هنوز بوى شهادت مى دهد...

اینها نمى دانند همینکه پاهایت خاک داغ شلمچه را لمس مى کند، دلت بى تاب مى شود! اشک امانت را مى برد!

اینها خیلى چیزهارا نمى دانند،با اینکه بعدازسفرمریض شدم،اما ازتک تک ثانیه هاى سفرم لذت بردم!

خوشا به حال هفته ى گذشته همین روز، که فردا راهى مناطق جنوب مى شوم !افسوس و صد افسوس...

{ عکس را خودم گرفته ام منطقه عملیاتى فتح المبین است }

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۷
مهتاب محمدی
۲۱
بهمن ۹۳

سفرى درپیش است...

سفرى ازخودمن تا به ژرفاى وجود...

درپس ثانیه ها...نفسم مى گیرد...      

سفرى در پیش است...

مقصدم کرب و بلاایران...                       کوله بارم اندوه...                           ومرا بس که خجالت زده ام...

و در این تاریکى ره...                 من و فانوس خیالت اى شهید هم ره شده ایم...تا به فرجام برسیم...

مقصدم دشت لاله هاى عاشق است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۸
مهتاب محمدی
۱۹
بهمن ۹۳

هر لحظه به سفر نزدیک تر مى شوم...

هر لحظه که رویایى به اسم خواب چشم هایم را سنگین مى کند به محض بیدارشدن از خودم مى پرسم امروز چندم است؟!

امروز چند شنبه است ؟!

چند روز مانده تا 21 ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۵
مهتاب محمدی
۱۶
بهمن ۹۳

 وچقدر زیباست این لبخندها...

من با نفس همین عزیزانم زنده ام...                                                                         معلم ها بهترین انسانهاى زندگى آدمى هستند...    

لبخندهایشان را دوست دارم...

و شیرین ترین لحظه ى عمرمن یاد آورى همین  لبخندهاست !

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۹
مهتاب محمدی
۱۵
بهمن ۹۳

روزهاى انتظار رو پایان است...

دلم در تب و تاب و بى تابى است...

یک دل لحظه هارا مى شمرد تا بشود 21!

یک دل تمناى کندشدن لحظه ها را دارد...

دلم نمى خواهد این ثانیه هاى ارزشمند به پایان برسد...

باورم نمى شود....

رویایش هم شیرین ترین رویاى عالم است

 چه برسد به حقیقت ، و واقعیتش!

عازم جنوب هستم ، درست هفته ى دیگرهمین شب، اگر نفس از تنگناى گلو بگذرد، آبادان خواهم بود!

مى روم تا پاجاى پاى غیور مردانى نهم که روزگارى تمام زندگیشان را فداى امروز ما کردند...

میرم تا تجدید میثاق کنم...

برادرم ،

من و چادر سیاهم...

چادرى که بهایش خون هزاران هزار لاله ى عاشق بود...

آرى ! من و چادرم...

چادرى که هرگز آن را از خودم دور نخواهم کرد ،

تا کور شوند آنان که نمى توانند ببیند، حجاب خواهرت هنوز پابرجاست .

همسفرى مهربان خواهم داشت در این سفر ... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۱۲
مهتاب محمدی
۱۱
دی ۹۳

امشب با خواندن متنها و این تصویر ها دلم گرفت...

چقدر غریبى مولاى من در میان ما...

دلم گرفت ، تحفه اى نداشتم که تقدیم تان کنم...

تنها مى ماند همین دل...

که آن هم لایق ، 

نگهدارى مهرشما نیست!!

مولاى من...

شرمنده ایم....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۲
مهتاب محمدی
۰۹
دی ۹۳

حماسه 9 دى...

فراموش نخواهم کرد ، اشک هاى رهبرم را...

حماسه 9 دى...

یادم نمى رود ؛ هتک حرمت عاشورا ...

از هیچ قومى نیستم ، 

طرفدار و تعصبى نیستم...

فقط حسینیم...

مانند همان شهداى که روزهاى جنگ سربند یاحسین بر پیشانیشان افتخارشان بود...بله حسینیم...

با خود چه فکر مى کردید ؟؟؟؟؟

به خیابان مى ریزد ، حرمت عاشورا را مى شکنید و

ماهم ساکت مى نشینیم و نگاهتان مى کنیم ؟؟

فکر کردید ، این حرمت شکنى بى جواب مى ماند...

9 دى حماسه ى شد براى ما !!!

حماسه اى افتخار انگیز...

مى دانید چرا مى گویم افتخارانگیز ؟؟؟

زیراکه هرسال با یادآورى آن روز بر حرمت شکنى شما اشک میریزیم و همچنان  شما و کارتان را سرکوب مى کنیم...

این سرکوبى ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۵
مهتاب محمدی
۰۲
دی ۹۳

واى بر من...

واى بر من...

چه کرده ام با دل شمامولاجان....

دلم را آتش نزن اى اهل کرم...

این روزها گویى براى اینکه بر توبه ام محکم بایستم برنامه ها دارید....

این روزها گویى قرار نیست تمام بشه...

بریدم از بس این دل رو آروم کردم...

بخدا با تموم گناه کاریش تا اسم صحن و سراتون میاد ، 

اشک حلقه ى چشمام پر مى کنه ...

این روزها کارم شده فقط یک خوشا به سعادتت گفتن به مردمى که شما به آنها اذن مى دهید...

کربلا...

مکه...

مدینه...

بقیع....

مشهد...

مولا جان به والله که دلم شکسته امشب !

من از این دنیا هیچ خواسته ى مادى ندارم...

حتى با پروردگارم هم عهد کردم آنقدر به این نفس اجازه ى عبور دادن ازاین تنگنا پراز بغض را بدهد که من مشرف بشوم کرب بلا...

مشرف بشوم خدمت آن آقایى که حتى دستان مبارکشان را در کنارتن مبارکشان به خاک نسپردند...

عزیزان را یک به یک اذن مى دهید، اى اهل جود...

حداقل نگاهى هم بر دل غبار گرفته ى ما بیندارید...

من ایمان دارم که تا شما نخواهید نه کسى مشرف مى شود و نه کسى ازسفرش باز مى گردد!!!

شهادت شمس و الشموس برتمامى عاشقان و دلباختگان تسلیت باد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۶
مهتاب محمدی
۳۰
آذر ۹۳

 این چه روزهاى است نصیب من کرده اى؟؟!!!

این دل را تا کجا مى خواهى بکشى ؟!

تا کدامین حرم ؟!

خودم هم مى دانم ، گناه کارم...

روزها و شبها را مى گذارنم ، بى آنکه حواسم باشد عالم محضر توست ! با احتیاط گناه کنم ! 

اما قول خواهم داد ، توبه  خواهم کرد ! قول خواهم داد که اینبار لق لقه ى زبان نباشد ! توبه اى از جان و دل ! 

این روزها در بد آتشى مى سوزم اى دوست قدیمى ! تا چندى پیش زائران حسین را باخون دل و اشک چشم راهى مى کردیم ، و اینک زائران امام غریبمان !

 دلم پر مى کشد تا شمس الشموس !

این بد داغى ست که بر دلم مى گذارى ! 

خودت هم مى دانى که چگونه حالم را بگیرى !

اما قول مى دهم ، قول مى دهم عبد باشم برایت یا لاقل عابد باشم...و اما تو .... توکه همیشه رئوف بودى!

عزیزى روایت مى کردى : همینکه به بین الحرمین رسیده ام 

بهت زده مانده ام که تا حرم کدامین عزیز، بدوم !

قبلش هم این را شنیده بودم ، اما به آن فکر نکرده بودم ! 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۵
مهتاب محمدی
۲۸
آذر ۹۳

دوستش دارم...

چند روز پیش کلاسم که تمام شد ، توى سالن شروع کردم به قدم زدن...

از در یکى از کلاسها که گذشتم ، هنوز روى صندلیش نشسته بود،،،

آرام وارد کلاس شدم و بى آنکه ببیندمرا ، درست رفتم پشت سرش ! ایستادم و دستانم را روى شانه هایش گذاشتم ، سرش را برگرداند و من را دید، لبخندى بر لبش نشست ! 

از روى صندلیش که بلندشد ، آرام در گوشش گفتم : 

شاعر خوبى شدم ؟!

گفت : شاعر بودى ! بدبختى اینجاست که عاشق شدى ! 

قهقهه اى زدم و گفتم : عاشق...

دوباره گفتم : من و عشق محاله ! من عاشق بشم ؟! عمرا ! 

گفت : عاشق نباشى ، عاشق پیشه اى....

گفتم عزیزجان : من فقط شمارا دوست دارم...

گفت همون دوست داشتن.

خندیدم و گفتم دوست داشتن از عشق برتراست...

و با خنده وارد دفترمعلما شدیم...

واسه این بهم گفت عاشق ، که روز قبلش اومد مدرسه ولى من نتونستم ببینمش واسه همین شبش واسش این متن رو نوشتم و فرستادم...

چه روزگارى را از سر مى گذرانم...

این اوج بى انصافى ست ، وقتى تمام سالن را به شوق دیدارت مى دوم....اما...

بوى عطرت توى سالن مى پیچد و عطر دلتنگیم شعله ور مى شود ،، و بدتر از همه اینکه تمام هفته را به شوق دیدنت ، مى گذرانم و حسن ختام هفته هم مى شود ، از روى همان پاگرد شیشه اى سالن رفتنت را دیدن!

تقدیم به دبیرادبیاتم...خانم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۵
مهتاب محمدی