☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

۰۹
دی ۹۳

حماسه 9 دى...

فراموش نخواهم کرد ، اشک هاى رهبرم را...

حماسه 9 دى...

یادم نمى رود ؛ هتک حرمت عاشورا ...

از هیچ قومى نیستم ، 

طرفدار و تعصبى نیستم...

فقط حسینیم...

مانند همان شهداى که روزهاى جنگ سربند یاحسین بر پیشانیشان افتخارشان بود...بله حسینیم...

با خود چه فکر مى کردید ؟؟؟؟؟

به خیابان مى ریزد ، حرمت عاشورا را مى شکنید و

ماهم ساکت مى نشینیم و نگاهتان مى کنیم ؟؟

فکر کردید ، این حرمت شکنى بى جواب مى ماند...

9 دى حماسه ى شد براى ما !!!

حماسه اى افتخار انگیز...

مى دانید چرا مى گویم افتخارانگیز ؟؟؟

زیراکه هرسال با یادآورى آن روز بر حرمت شکنى شما اشک میریزیم و همچنان  شما و کارتان را سرکوب مى کنیم...

این سرکوبى ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۵
مهتاب محمدی
۳۰
آذر ۹۳

 این چه روزهاى است نصیب من کرده اى؟؟!!!

این دل را تا کجا مى خواهى بکشى ؟!

تا کدامین حرم ؟!

خودم هم مى دانم ، گناه کارم...

روزها و شبها را مى گذارنم ، بى آنکه حواسم باشد عالم محضر توست ! با احتیاط گناه کنم ! 

اما قول خواهم داد ، توبه  خواهم کرد ! قول خواهم داد که اینبار لق لقه ى زبان نباشد ! توبه اى از جان و دل ! 

این روزها در بد آتشى مى سوزم اى دوست قدیمى ! تا چندى پیش زائران حسین را باخون دل و اشک چشم راهى مى کردیم ، و اینک زائران امام غریبمان !

 دلم پر مى کشد تا شمس الشموس !

این بد داغى ست که بر دلم مى گذارى ! 

خودت هم مى دانى که چگونه حالم را بگیرى !

اما قول مى دهم ، قول مى دهم عبد باشم برایت یا لاقل عابد باشم...و اما تو .... توکه همیشه رئوف بودى!

عزیزى روایت مى کردى : همینکه به بین الحرمین رسیده ام 

بهت زده مانده ام که تا حرم کدامین عزیز، بدوم !

قبلش هم این را شنیده بودم ، اما به آن فکر نکرده بودم ! 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۵
مهتاب محمدی
۲۸
آذر ۹۳

دوستش دارم...

چند روز پیش کلاسم که تمام شد ، توى سالن شروع کردم به قدم زدن...

از در یکى از کلاسها که گذشتم ، هنوز روى صندلیش نشسته بود،،،

آرام وارد کلاس شدم و بى آنکه ببیندمرا ، درست رفتم پشت سرش ! ایستادم و دستانم را روى شانه هایش گذاشتم ، سرش را برگرداند و من را دید، لبخندى بر لبش نشست ! 

از روى صندلیش که بلندشد ، آرام در گوشش گفتم : 

شاعر خوبى شدم ؟!

گفت : شاعر بودى ! بدبختى اینجاست که عاشق شدى ! 

قهقهه اى زدم و گفتم : عاشق...

دوباره گفتم : من و عشق محاله ! من عاشق بشم ؟! عمرا ! 

گفت : عاشق نباشى ، عاشق پیشه اى....

گفتم عزیزجان : من فقط شمارا دوست دارم...

گفت همون دوست داشتن.

خندیدم و گفتم دوست داشتن از عشق برتراست...

و با خنده وارد دفترمعلما شدیم...

واسه این بهم گفت عاشق ، که روز قبلش اومد مدرسه ولى من نتونستم ببینمش واسه همین شبش واسش این متن رو نوشتم و فرستادم...

چه روزگارى را از سر مى گذرانم...

این اوج بى انصافى ست ، وقتى تمام سالن را به شوق دیدارت مى دوم....اما...

بوى عطرت توى سالن مى پیچد و عطر دلتنگیم شعله ور مى شود ،، و بدتر از همه اینکه تمام هفته را به شوق دیدنت ، مى گذرانم و حسن ختام هفته هم مى شود ، از روى همان پاگرد شیشه اى سالن رفتنت را دیدن!

تقدیم به دبیرادبیاتم...خانم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۵
مهتاب محمدی
۲۲
آذر ۹۳


این اربعین هم سرجاى همیشگى ام نشستم ! 

درست مقابل تلویزیون ، تلویزیون هم تنظیم شده بود روى همان شبکه ى همیشگى ! پخش زنده ...بین الحرمین !!! 

اینم چندمین اربعین عمرم...پاى تلویزیون...چشمانم خیس مى شود...

پدر مى گوید : تو اراده کن ، همین فردا راهى کربلا مى شوى !

امانه...

ایمان من براین است تا اباعبدالله اذن ندهد راهى نخواهم شد ...

سکوت کرده ام ، فقط چشمانم گواه براین درد است...

آنقدر اشک مى ریزم ، که راهى باز کند تا کربلا ! فقط یک چیز ، مولایم فقط یک خواسته ، هیچ نمى خواهم  ، بارالها فقط زیارت حسین بن على را در دنیا و شفاعت ایشان را در آخرت نصیبم کن...آمین.

دلنوشته ى من !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۱
مهتاب محمدی
۰۳
آذر ۹۳

ﻣﻦ زن بوﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ ..…

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ ..…ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖ

ﺩﺍﺭﻡ…

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ

ﻣﯿﺸﻮﻡ ...

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ

ﺑﻠﻨﺪ .… ﮐوﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ

ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ

ﻫﺎ.…

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ

ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ .…

ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ ..…

ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ……

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ……

ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ .……ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ ..…

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ.…

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !!.………

♡ ♡

بچه ای به مادرش گفت: 

اگر بهشت حق توست،چرا در دستانت نیست و زیر پاهایت قرار دارد؟ 

مادر گفت: 

آن را زمین گذاشتم تا تو را در اغوش بگیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۳
مهتاب محمدی
۰۳
آذر ۹۳

 سر تا پایم را خلاصه کنند 

         می شوم "مشتی خاک" 

که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه 

یا "سنگی" در دامان یک کوه 

یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس

شاید "خاکی" از گلدان‌ 

یا حتی "غباری" بر پنجره 

اما مرا از این میان برگزیدند :

                  برای" نهایت" 

                  برای" شرافت"

                  برای" انسانیت"

و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :

                  " نفس کشیدن "

                  " دیدن "

                  " شنیدن "

                  " فهمیدن "

و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید 

من منتخب گشته ام :

                  برای" قرب "

                  برای" رجعت "

                  برای" سعادت "

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:

                  به" انتخاب "

                  به" تغییر "

                  به" شوریدن "

                  به" محبت "


وای بر من اگر قدر ندانم…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۰
مهتاب محمدی
۰۱
آذر ۹۳

  بى مقدمه مى نویسم...

  دوستش دارم...

  عشق برایم بى معناست ،، جز عشق معبود و بنده را نمى        پذیرم...

  اما دوستش دارم...

  به خوبى به یاد دارم روزى که دم در ورودى منتظربود تا  دنبالش بیایند...

  من و دوستم تازه کلاسمون تموم شده بود...

 همین که دیدمش لبخندى برلبهایم نشست و گفتم اى جانم...

 دوستم خندیدو گفت عاشق شدى...خاک...

 گفتم : برو بابا ...

  هنوز هم پاى حرفم هستم عاشقش نشدم.ولى دوستش دارم !

  و چه ساده حکم مى دهد به من حواست را جمع کن ، امسال    کنکور دارى! 

  و منم هم در جواب تمام نگرانى هایش در قبال خودم لبخندى    بر لب مى نشانم و مى گویم بى فایده س! حتى اگر خودم هم  بخواهم نمى شود! شوخى که نیست 3 سال دانش آموزش بودم !  حالا هم حسرت کلاسهایش را مى کشم!

  شعر شباهنگامش با گوشت و جانم آمیخته شده !!!

              مهربانم دوستت دارم...

        شایدروزى من نباشم...

            ولى این نوشته همواره مى ماند....

     تقدیم به دبیرادبیاتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۲
مهتاب محمدی
۲۴
آبان ۹۳

بعداز اینکه تموم مخاطباى گوشیمو زیر و رو کردم!

بعد از اینکه با دوستم صمیمیم درد و دل کردم...

بعد از اینکه دلتنگى پنجه هاش به دلم کشید ،

و دلم غرق خون شد !! 

بعداز اینکه گلوم خفه شد از بغض

بازم رسیدم به خودت...

ببخشیدآخر همه بازم اومدم ...

اما این خوى آدمیه...

خدایا...

دلم تنگ شده...دلم گرفته !!

خدایا کمکم کن ...

توکه از حال دل من خبر دارى !!! 

تو که از بى قرارى هاى دل بى قرارم خبر دارى!

خدایا...

کاش مى شد به تو رسید...

وقتى رقص اشک بر گونه هایم خودنمایى مى کند ، 

و دلم محال مى پندارد آرزوهایم را...

لبخندت را با تمام وجودم احساس مى کنم !!!

یه غرور یخى یه ستاره ى سرد //

یه شب از همه چى به خدا گله کرد //

یدفعه به خودش همه چى رو سپرد // 

دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد /

❕❗شادى روح مرتضى پاشایى صلوات❕❗

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۴
مهتاب محمدی
۱۷
آبان ۹۳

این روزها...

حرف براى گفتن زیاد دارم ، حوصله و وقت براى نوشتن کم !!!

این روزها...

درست همین ایامى که فکر مى کنم دور شده ام از انبیا و اولیا آنها خوب مرا به یاد دارند....

این روزها سوژه ها و معجزه ها زیاد به چشم مى آید....

شب جمعه رفتم حسینیه !( راستى چرا نمیگن حسنیه؟؟؟)مراسم بود! اواسط مراسم اعلام کردند، آقا امام حسین منت بر سر شما نهاده و اذن داده ند که بیرق حرمشون  زیارت کنید! قسمتى که خانم ها مى نشستن هیچکس بیرق از نزدیک ندید!!!داغش به دلمون موند!اما خب عجب سعادتى بود که بیرق به حسینیه ى ما اومده بود!

شب چهارشنبه ، یکى از همسایه هامون بدو بدو اومد در خونه و به مامان گفت : بیا بریم خونه ى فلانى بیرق حرم حضرت عباس رو آوردن!

مامان رفت که زیارت کنه بیرق رو اما من نرفتم !

بعداز چنددقیقه مامان برگشت صدام زد ، توى حیاط که رفتم مامان بیرق حرم حضرت عباس رو آورده بود باخودش ،تا به مامان رسیدبیرق انداخت روى سرم !

واى عجب عطرى داشت ، عطرى که مطمئنم فقط توى کربلا مى شه شنید!

بى نهایت زیبا بود!تنها دعایى که از ذهنم گذشت فقط کربلا بود،کربلا...

اللهم ارزقنا زیارة الحسین و عباس الحسین...

عکس پرچم رو هم گرفتم هروقت وقت کنم حتما مى زنم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۱:۴۵
مهتاب محمدی
۲۷
مهر ۹۳

سلام...

اول بگم که 216 روز مونده تا کنکور سرارى گروه ریاضى!

دوما با اینکه؛ عاشق مدرسه و دبیرامم بخصوص دبیرادبیات و مدیرم ، اما دیگه دوست دارم تموم شه مدرسه،که از دست فشارى درسى خلاص شم.

سوما دلم مى خواد از شهر خودم برم.با اینکه تموم وابستگى هام اینجاس ولى واسه دانشگاه اول آبادان و بعدهم مشهد و رشت تو ذهنم!

و در نهایت شهر خودم !

ضمنا این روزا ازتون خواهش مى کنم واسه 2 تا بیمار دعا کنید ،

حالشون خوب نیست ، یکى شون ازبس مشکلش حاده که بردنش تهران!

و همه ى ما دست به دعاییم که سالم برگرده.

و دیگرى هم اصلا دکترا نتونستن بیماریشو تشخیص بدن .

هر دو هم خیلى جوانا!

خواهشا دعا کنید.

و در آخر عجیب دلم هواى مشهد کرده...

دلم هواى آقا رو کرده!

به محض اینکه از دست کنکور خلاص شم ،

اگه آقا اذن بده و من زنده شم حتما میرم به پابوسش!

راستش غروبى دلم هوایى شد،

مامان گفت به بابا بگم واسه هفته اى که تاسوعا و عاشوراس بریم مشهد.

گفتم : آره مامان بگو خواهش.

از اونجایى که راه زیادى داریم تا مشهد گفتم مامان باید باهواپیما بریم.

نه مامان خواهشا ! من جونم دوست دارم.

راستش من خیلى از ارتفاع و هواپیما مى ترسم.

البته از اتوبوس و ماشین سنگین هم مى ترسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۱
مهتاب محمدی
۲۷
شهریور ۹۳

نمى پذیرم...

همه ى ما اهل شعار دادنیم.هیچ کدوم مون اخلاصى در عملى نداریم!
حتى متن نوشت ها مونم ، بوى ریا مى ده!نه ، قبول ندارم.
مى گیم جانبازا ، خونواده هاى شهدا گله دارن!آى مسولا به فکرباشین،جوابشون ى بله پى گیرمى شیم.وهمین مى ره تا......انقلاب مهدى!
خشت اول چون نهد معمارکج / تا ثریا مى رود دیوار کج /
خوب بلدیم دم از اولیاى خدا بزنیم،ولى بلد نیستیم مث اونا عمل کنیم،فقط به فکر خودمونیم،به فکرپست و مقام خودمون!اصلا واسمون مهم نیس به اینجا که رسیدیم چه کردیم؟نه واسه خودمون؟نه واسه ثوابش!واسه مردم.واسه انسانیت!
حتى اگه کارخوبیم مى کنیم اولش به خدا مى گیم،خدایا من این خانم رو ارشاد مى کنم تو اجرم رو بده!شده تا حالا کارى کنیم به سبب انسانیت؟!!!!
دروغ و ریا و هزار  دوز و کلک تو کارامون موج مى زنه!پس من نوعى که تاحالا نتونستم خودمو درست کنم،چه جورى حواسم به خواهر و برادرم باش؟؟؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۹
مهتاب محمدی
۲۱
شهریور ۹۳

**********************************************************

         جالبه ها! از این سرشهر به آن سر شهر...          

به سبب خرید روزمره ات  بیرون مى زنى...

ناگه تمام هوش و حواست مى رود پى آینده ات...

پى زندگیت...

زندگى که قرار است تو با قلم خوش خطت ،

بر دفتر سرنوشت آن را حکاکى کنى...

حواست مى رود پى روزهااى که بارالهات به تو فرصت داده،

فرصت داده تا زندگى کنى ،

 و تصمیم بگیرى...

درست هم تصمیم بگیرى!

براى آینده خودت و سایرین...

به او توکل کنى...

او هم با قلم طلایى برایت بنویسد...

اوج دغدغه و دل مشغولى ...

بى هوا و بى حوصله...

ناگه ماشین درست از جلوى همان بنرى مى گذرد که روى آن :

زرین گنبد توس با ذوقهرچه تمام بر آن تصویرشده و

 با خطى  شگفت بر آن نوشته:

 {السلام علیک یا على بن موسى الرضا }

و در ضمیرناخداگاهت تکرار مى شود ، 

بى آنکه بخواهى اجازه ى تکرار یاعدم تکرار را بدهى ،

 تکرار مى شود:

 ( السلام علیک یا على بن موسى الرضا )

                         لبخندى دلنشین بر لبت جارى مى شود...                    

و نوا اى در درونت تکرار مى شود:

 هیسسسسسس!

                            آقایت هوایت را دارد...                         

هواى تواى که زندگیت را به او سپرده اى!

آرام باش و فقط توکل کن.

و تو دیگر سکوت مى کنى ،

 و مختومه مى کنى پرونده هاى فکرى را !!!!

**********************************************************

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۳
مهتاب محمدی
۲۶
مرداد ۹۳


آسمان شهرم امروز عجیب می غرید.....

شاید به یاد 24 سال پیش همان روزی که دیده گان بعضی از پدر ومادرها همچنان خون فشان بود.

به یاد آنهایی که آرزو به دل مانند و فرزندانشان آن روز جز اسرا نبود....هنوزهم نیست .

هنوزهم از شهدای تفحص شده نیست....

شاید از شهیدان گمنام بوده...مادرم بپذیر...پدرم اشک هایت را خاتمه بده.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۹
مهتاب محمدی