☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰۸ مطلب با موضوع «دست نویس هاى من» ثبت شده است

۲۲
آذر ۹۳


این اربعین هم سرجاى همیشگى ام نشستم ! 

درست مقابل تلویزیون ، تلویزیون هم تنظیم شده بود روى همان شبکه ى همیشگى ! پخش زنده ...بین الحرمین !!! 

اینم چندمین اربعین عمرم...پاى تلویزیون...چشمانم خیس مى شود...

پدر مى گوید : تو اراده کن ، همین فردا راهى کربلا مى شوى !

امانه...

ایمان من براین است تا اباعبدالله اذن ندهد راهى نخواهم شد ...

سکوت کرده ام ، فقط چشمانم گواه براین درد است...

آنقدر اشک مى ریزم ، که راهى باز کند تا کربلا ! فقط یک چیز ، مولایم فقط یک خواسته ، هیچ نمى خواهم  ، بارالها فقط زیارت حسین بن على را در دنیا و شفاعت ایشان را در آخرت نصیبم کن...آمین.

دلنوشته ى من !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۱
مهتاب محمدی
۱۹
آذر ۹۳

این روزها در میان خیل عظیمى که راهى سفر کاروان سالار عشق مى شوند نصیب ما فقط یک خوشابه سعادت خشک و خالى ، با دلى شکسته و چشمانى خیس مى شود ! 

این روزها خیلى ها راهى مى شوند ، ما بازهم جا ماندیم...

نه جا نمانده ایم ،، هنوز اذن راهى شدن نگرفته ایم !!

هرکسى را به نحوه ى مى طلبد ! یکى را با پاى پیاده ، یکى را با ماشین و... هرکسى را به نحوى...قربان لطف قریبت مولا جان ! 

کربلا دلم تنگ اومده ، شیشه ى دلم اى خدا زیر سنگ اومده...

داییم کربلاس! از دیشب خبرى ازشون نداشتیم.سرسفره ى نهار مامان گفت و دیشب تا صبح کیومرث توى خواب دیدم، من گفتم آره.مامان منم خواب دایى دیدم تا صبح ! یه لحظه نگاه من و مامان که بهم گره خورد ، پراز ترس شد! دل من که ریخت ، از دل مامان بى خبرم ! بابا که سریع حال ما رو فهمید، گفت واسه اینه که بهش فکر کردین! لحظاتى پیش ارتباط برقرار شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۵۰
مهتاب محمدی
۰۴
آذر ۹۳

بسیجى...

بچه بسیجى...

بچه مثبت...

وسایل مورد نیاز بچه بسیجى شدن ...

1- چفیه...

2-دل پاک...

3-قلب پلاک گونه...

با همین سه تا بسیجى مى شوى!!!

وقتى که بسیجى شدى، چشم دلت که باز شد ، مى دانى که نمازهایت را باید از راه دور به سیدعلى اقتدا کنى...

مى دانى ، و مى فهمى ما اهل کوفه نیستیم ، على تنها بمونه یعنى چى...

وقتى بسیجى مى شوى ، دلت مى شود همان روضة الارضوان حضرت عشق...              

همان مامنى که مى شود هم صبحت و هم راز خواهر ها و برادر هاى وطنیت....حتى آنان که در مقابل تو هستند...

آهاى بچه بسیجى حواست هست اطرافت

چه خبر است؟!

مبادا رو برگردانى از خواهران و برادرانى که در مقابلت قدعلم کرده اند! آنها هم مثل تو ایرانى هستن، از گوشت و خون تو هستن ! آن ها را شیرفهم کن با سخنانت ، با رفتارت ، با کردارت ...

به آنها بیاموز بچه مثبت بودن به چه معناست...

به آنها بیاموز بسیجى دلى دارد به وسعت آسمان ، صاف و آبى ! به آنها بیاموز عشقش از جنس نور است ! به آنها بیاموز لبخندش بر اعماق وجودش حک شده است...  به آنها بیاموز بسیجى با حق است...

حواست هست بسیجى ، فهمیده هم بسیجى بود؟!به آنهابیاموز قلبش همان پلاک اوست ،، همان سند عشق او به سرباز گمنام صاحب الزمان بودن...

آرى من همان بسیجى ام! همان بسیجى که سالها پیش بر زیر تانک خوابید،، اما امروز من هوشیارم!و تلاشم را مى کنم که ایرانم را به عرش رسانم!

هفته بسیج مبارک...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۰۷:۰۲
مهتاب محمدی
۰۱
آذر ۹۳

  بى مقدمه مى نویسم...

  دوستش دارم...

  عشق برایم بى معناست ،، جز عشق معبود و بنده را نمى        پذیرم...

  اما دوستش دارم...

  به خوبى به یاد دارم روزى که دم در ورودى منتظربود تا  دنبالش بیایند...

  من و دوستم تازه کلاسمون تموم شده بود...

 همین که دیدمش لبخندى برلبهایم نشست و گفتم اى جانم...

 دوستم خندیدو گفت عاشق شدى...خاک...

 گفتم : برو بابا ...

  هنوز هم پاى حرفم هستم عاشقش نشدم.ولى دوستش دارم !

  و چه ساده حکم مى دهد به من حواست را جمع کن ، امسال    کنکور دارى! 

  و منم هم در جواب تمام نگرانى هایش در قبال خودم لبخندى    بر لب مى نشانم و مى گویم بى فایده س! حتى اگر خودم هم  بخواهم نمى شود! شوخى که نیست 3 سال دانش آموزش بودم !  حالا هم حسرت کلاسهایش را مى کشم!

  شعر شباهنگامش با گوشت و جانم آمیخته شده !!!

              مهربانم دوستت دارم...

        شایدروزى من نباشم...

            ولى این نوشته همواره مى ماند....

     تقدیم به دبیرادبیاتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۲
مهتاب محمدی
۲۸
آبان ۹۳

چه زیبا مى گویدشهید آوینى : 

فحش اگر بدهند آزادى بیان است....

جواب اگر بدهى بى فرهنگى...

این روزها چیزهااى به چشمم مى خورد ؛که دلم مى خواهد 

چشمهایم را روى حرمت ها ببندم آن کارى را که باید انجام دهم !

از خداوند متعال مى خواهم به من قدرت و منصبى عطا کند که صرفا بتوانم به شیوه ى درست آموزش و ادب و اخلاق نظم خاصى بدهم ! 

بى خود نبود که دلم امشب هوایى شده بود ...

بى خود نبود که دلم امشب تا بین الحرمین دویده بود...

امشب سرى به سایت الکفیل زدم ؛ 

جلوى اسمم نوشته بود زیارت با موفقیت انجام شد .

این دومین محرمى است که بجاى من در حرم اربابم حسین خادمان نائب زیاره هستند ، قدردان و سپاس گزارم.

نائب الزیاره انجام شد 
خانم....
با عرض سلام 
به لطف الهی زیارت و دو رکعت نماز 
به نیابت از: زیارت کربلا-خواسته هاى قلبیم 
مدیریت سایت رسمی حرم مطهر حضرت عباس(علیه السلام) (الکفیل). 
از شما تقاضا داریم همچنان از طریق سایت الکفیل با ما در ارتباط باشید 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۰۱:۱۸
مهتاب محمدی
۲۴
آبان ۹۳

بعداز اینکه تموم مخاطباى گوشیمو زیر و رو کردم!

بعد از اینکه با دوستم صمیمیم درد و دل کردم...

بعد از اینکه دلتنگى پنجه هاش به دلم کشید ،

و دلم غرق خون شد !! 

بعداز اینکه گلوم خفه شد از بغض

بازم رسیدم به خودت...

ببخشیدآخر همه بازم اومدم ...

اما این خوى آدمیه...

خدایا...

دلم تنگ شده...دلم گرفته !!

خدایا کمکم کن ...

توکه از حال دل من خبر دارى !!! 

تو که از بى قرارى هاى دل بى قرارم خبر دارى!

خدایا...

کاش مى شد به تو رسید...

وقتى رقص اشک بر گونه هایم خودنمایى مى کند ، 

و دلم محال مى پندارد آرزوهایم را...

لبخندت را با تمام وجودم احساس مى کنم !!!

یه غرور یخى یه ستاره ى سرد //

یه شب از همه چى به خدا گله کرد //

یدفعه به خودش همه چى رو سپرد // 

دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد /

❕❗شادى روح مرتضى پاشایى صلوات❕❗

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۴
مهتاب محمدی
۱۷
آبان ۹۳

این روزها...

حرف براى گفتن زیاد دارم ، حوصله و وقت براى نوشتن کم !!!

این روزها...

درست همین ایامى که فکر مى کنم دور شده ام از انبیا و اولیا آنها خوب مرا به یاد دارند....

این روزها سوژه ها و معجزه ها زیاد به چشم مى آید....

شب جمعه رفتم حسینیه !( راستى چرا نمیگن حسنیه؟؟؟)مراسم بود! اواسط مراسم اعلام کردند، آقا امام حسین منت بر سر شما نهاده و اذن داده ند که بیرق حرمشون  زیارت کنید! قسمتى که خانم ها مى نشستن هیچکس بیرق از نزدیک ندید!!!داغش به دلمون موند!اما خب عجب سعادتى بود که بیرق به حسینیه ى ما اومده بود!

شب چهارشنبه ، یکى از همسایه هامون بدو بدو اومد در خونه و به مامان گفت : بیا بریم خونه ى فلانى بیرق حرم حضرت عباس رو آوردن!

مامان رفت که زیارت کنه بیرق رو اما من نرفتم !

بعداز چنددقیقه مامان برگشت صدام زد ، توى حیاط که رفتم مامان بیرق حرم حضرت عباس رو آورده بود باخودش ،تا به مامان رسیدبیرق انداخت روى سرم !

واى عجب عطرى داشت ، عطرى که مطمئنم فقط توى کربلا مى شه شنید!

بى نهایت زیبا بود!تنها دعایى که از ذهنم گذشت فقط کربلا بود،کربلا...

اللهم ارزقنا زیارة الحسین و عباس الحسین...

عکس پرچم رو هم گرفتم هروقت وقت کنم حتما مى زنم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۱:۴۵
مهتاب محمدی
۱۱
آبان ۹۳

این متن قابل تامله بخونید : 

صرفا جهت اطلاع!!!

، 

مرحوم بهجت(ره)

به جوانان تأکید داشت که:

حسینی بشوند نه هیئتی!

زیرا اگر گرم هیئت بشوید

حسینتان را آنگونه که خود

دوست دارید و باب میلتان

است میسازید و هرکس با

میل شمامخالف باشد میگویید

باحسین(ع) مخالف است

ولی اگر حسینی باشید هیئت و رفتارتان را برمبنای حسین میسازید!

هیئتی شدن کاری ندارد کافیست ریش بگذارید و با پیراهن مشکی ازاین هیئت به آن هیئت بروید!

حسینی شدن است که مشکل

است.

قصه از همین جا شروع مى شه ، 

این متن رو یکى از دبیرام واسم فرستاد...

دلم رفت !!! 

یادمه از وقتى که خودمو شناختم تو محرم امام حسین (ع)

سیاه پوشیدم ، اشک ریختم ، توى مراسماى روضه ى آقا بزرگ شدم....

اما واقعا هنوز نمى دونم واقعا حسینیم یا هیئتى !!

روزهاى عجیبى را پشت سر مى گزارم ، 

عجیبتر از همش اینکه نمى دونم چه چیز باعث حجاب بین من و مولاى بى سر شده است....

نمى دانم چرا احساس مى کنم آقا از من کدره!!!

ان شاالله که اینجورى نباشه !

گرچه مى دونم رفتار ما آنچنانى نیست کى مورد تاییدحضرت باشیم ، اما این حس ، حس خوبى نیست !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۵
مهتاب محمدی
۳۰
مهر ۹۳

مرگ عزیز خیلى سخته ...

ان شاالله خدا نصیب نکنه !

هرچه بزرگتر مى شوى ، بیشتر مى فهمى که دور و برت چه خبر است !

بیشتر به پست بودن این دنیا پى مى برى!

دنیایى که مردم بخاطرشه چه ظلم هااى که در حق هم نمى کنند!

امروز از بس اشک ریختیم ، و صداى آه و ناله و فریاد شنیدم!

زن و مرد ، کوچیک و بزرگ از بس شیون کردن !

چشماى هیچ کس دیگه سویى نداره !


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
مهتاب محمدی
۳۰
مهر ۹۳

گاهى از هزاران دستى که به آسمان برداشته مى شود ...

هیچ پاسخى داده نمى شود...

گویى خط تماس تو با خدا اشغال است...

وقتى خط آزاد مى شود که...

کار از کار گذشته است...

خبر بدى شنیدم صبحى!

همون پسر جوونى که گفتم نیاز به دعا داره فوت شد!

گاهى اوقات مرگ چنان به دست و پایت مى پیچد که خودت هم نمى فهمى چگونه راهى مى شوى!

تموم دوره ى مریضیش کمتر از 20 شب بود!

تموم قوم دست به دعا برداشتن که خوب بشه...

اما...

امروز،30 مهر 93 گویى در تقویم مرگش رقم خورده بود...

ان شاالله خدا به خونواده ش صبر عطا کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶
مهتاب محمدی
۲۷
مهر ۹۳

سلام...

اول بگم که 216 روز مونده تا کنکور سرارى گروه ریاضى!

دوما با اینکه؛ عاشق مدرسه و دبیرامم بخصوص دبیرادبیات و مدیرم ، اما دیگه دوست دارم تموم شه مدرسه،که از دست فشارى درسى خلاص شم.

سوما دلم مى خواد از شهر خودم برم.با اینکه تموم وابستگى هام اینجاس ولى واسه دانشگاه اول آبادان و بعدهم مشهد و رشت تو ذهنم!

و در نهایت شهر خودم !

ضمنا این روزا ازتون خواهش مى کنم واسه 2 تا بیمار دعا کنید ،

حالشون خوب نیست ، یکى شون ازبس مشکلش حاده که بردنش تهران!

و همه ى ما دست به دعاییم که سالم برگرده.

و دیگرى هم اصلا دکترا نتونستن بیماریشو تشخیص بدن .

هر دو هم خیلى جوانا!

خواهشا دعا کنید.

و در آخر عجیب دلم هواى مشهد کرده...

دلم هواى آقا رو کرده!

به محض اینکه از دست کنکور خلاص شم ،

اگه آقا اذن بده و من زنده شم حتما میرم به پابوسش!

راستش غروبى دلم هوایى شد،

مامان گفت به بابا بگم واسه هفته اى که تاسوعا و عاشوراس بریم مشهد.

گفتم : آره مامان بگو خواهش.

از اونجایى که راه زیادى داریم تا مشهد گفتم مامان باید باهواپیما بریم.

نه مامان خواهشا ! من جونم دوست دارم.

راستش من خیلى از ارتفاع و هواپیما مى ترسم.

البته از اتوبوس و ماشین سنگین هم مى ترسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۱
مهتاب محمدی
۲۸
شهریور ۹۳

دیگه زبانم قاصره.....

هیچى ندارم بگم....

شما چطور؟؟؟

پلاک عشق

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
مهتاب محمدی
۲۷
شهریور ۹۳

نمى پذیرم...

همه ى ما اهل شعار دادنیم.هیچ کدوم مون اخلاصى در عملى نداریم!
حتى متن نوشت ها مونم ، بوى ریا مى ده!نه ، قبول ندارم.
مى گیم جانبازا ، خونواده هاى شهدا گله دارن!آى مسولا به فکرباشین،جوابشون ى بله پى گیرمى شیم.وهمین مى ره تا......انقلاب مهدى!
خشت اول چون نهد معمارکج / تا ثریا مى رود دیوار کج /
خوب بلدیم دم از اولیاى خدا بزنیم،ولى بلد نیستیم مث اونا عمل کنیم،فقط به فکر خودمونیم،به فکرپست و مقام خودمون!اصلا واسمون مهم نیس به اینجا که رسیدیم چه کردیم؟نه واسه خودمون؟نه واسه ثوابش!واسه مردم.واسه انسانیت!
حتى اگه کارخوبیم مى کنیم اولش به خدا مى گیم،خدایا من این خانم رو ارشاد مى کنم تو اجرم رو بده!شده تا حالا کارى کنیم به سبب انسانیت؟!!!!
دروغ و ریا و هزار  دوز و کلک تو کارامون موج مى زنه!پس من نوعى که تاحالا نتونستم خودمو درست کنم،چه جورى حواسم به خواهر و برادرم باش؟؟؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۹
مهتاب محمدی
۲۶
شهریور ۹۳


دلم یک شلوغى مى خواهد...

آمبولانس ها بیایند...

و فقط یک پارچه ى سفید......

تمام شد!!!

این جمله گاهى اونقدر به دلم مى شینه که واقعا دلم مى خواد بشه!!!

نه خدایا ناراضى نیستم ؛ 

ولى خسته م...

زندگى ...

زندگى خسته ام مى کند!

دائما دویدن!!!

آخرش هم...

هیییییییچچچچچچچ!!!!!

دلم رفتن مى خواهد....

گاهى دلم آنقدرپراست که اضافه اش از گوشه چشمهایم مى ریزد!

اولین بارى که این جمله را خواندم برایم ى معنى بود...اما حالابرایم کاملا پرمعنیه!

حتى گاهى از پرى دلم ،گلویم هم درد مى گیرد!

چه زیبا آن روز که جنازه ات روان مى شود ، برروى دست همگان بى خیال از کار دنیا مى روى به سمت معبودت!نه نترس آن گونه نیست ، که مى گویند پرودگارت تورا بازخواست مى کندو....نه همش حرفه!

گاهى دلم آنقدر پراست که فقط بادیدن یک صحنه از مشهدالرضا،گاهى بادیدن یک لبخند،گاهى....گاهى....اشک هایم تند تند مى ریزد!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
مهتاب محمدی
۲۴
شهریور ۹۳

پارسال همین شب تازه رسیده بودم مشهد الرضا

خدایا شکرت...

امسال مشهد نبودم اما زنده بودم...

کنار پدر و مادرم نفس کشیدم،

زیر سایه شون!

خدایا شکرت....

امسال زیارت نصیبم نشد...

اما زندگیمو سپردم به آقا على بن موسى الرضا....

یک سال گذشت اما ،

با آبرو گذشت...

با عزت گذشت...

بدون مرگ عزیزى گذشت...

با آسایش و آرامش گذشت...

آرامش در شهرم...

در کشورم...

زیر سایه ى رهبرم...

با عنایت مولایم مهدى گذشت...

با امداد هاى غیبى حضرت!!!

خدایاشکرت....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۹
مهتاب محمدی
۲۴
شهریور ۹۳

این روزا دلم بد آشوبه!

خیلى مى ترسم، از بس فکر کردم دیگه مغزم کارنمى کنه والا!

نمى دونم سال بعد این روزا دارم چى کارمى کنم؟؟

فقط امیدوارم پشت کنکورى نشده باشم!

مى شه یدفعه اى از رشته ریاضى رفت تجربى؟

آخه واسه این ریاضى لعنتى کار نیست !!

کو کار؟

اونم واسه دختراش؟؟؟

از اون ورم تجربى...واى نگو!منم که ریاضى یهوهوس پزشکى به سرم زده...

خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه.

واسم دعا کنید،خواهشا!!!

از این به بعدهم فعالیت توى فضاى مجازى کمترمى شه!!!

پ.ن.واسم دعا کنید!!!!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۲
مهتاب محمدی
۲۱
شهریور ۹۳

**********************************************************

         جالبه ها! از این سرشهر به آن سر شهر...          

به سبب خرید روزمره ات  بیرون مى زنى...

ناگه تمام هوش و حواست مى رود پى آینده ات...

پى زندگیت...

زندگى که قرار است تو با قلم خوش خطت ،

بر دفتر سرنوشت آن را حکاکى کنى...

حواست مى رود پى روزهااى که بارالهات به تو فرصت داده،

فرصت داده تا زندگى کنى ،

 و تصمیم بگیرى...

درست هم تصمیم بگیرى!

براى آینده خودت و سایرین...

به او توکل کنى...

او هم با قلم طلایى برایت بنویسد...

اوج دغدغه و دل مشغولى ...

بى هوا و بى حوصله...

ناگه ماشین درست از جلوى همان بنرى مى گذرد که روى آن :

زرین گنبد توس با ذوقهرچه تمام بر آن تصویرشده و

 با خطى  شگفت بر آن نوشته:

 {السلام علیک یا على بن موسى الرضا }

و در ضمیرناخداگاهت تکرار مى شود ، 

بى آنکه بخواهى اجازه ى تکرار یاعدم تکرار را بدهى ،

 تکرار مى شود:

 ( السلام علیک یا على بن موسى الرضا )

                         لبخندى دلنشین بر لبت جارى مى شود...                    

و نوا اى در درونت تکرار مى شود:

 هیسسسسسس!

                            آقایت هوایت را دارد...                         

هواى تواى که زندگیت را به او سپرده اى!

آرام باش و فقط توکل کن.

و تو دیگر سکوت مى کنى ،

 و مختومه مى کنى پرونده هاى فکرى را !!!!

**********************************************************

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۳
مهتاب محمدی
۱۸
شهریور ۹۳

« الهی تا ظهور حضرت یار/گل پیغمبر ما را نگهدار »
آقا نمى گوییم الهى من نباشم....
نه ...
اصلا...
بر عکس مى گویم الهى من باشم،
اما...
شما روى تخت بیمارستان نباشید...
من باشم رهبرم...
تا حامیت باشم...
در این درگه از زمان که آدمیان،
گرگانند در جامه ى میشان...
نه آقاجان ..
الهى من باشم...
اما..
الهى شما هیچ وقت روى تخت بیمارستان نباشید...
آمین...
منبع : دل نوشته من
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۶
مهتاب محمدی
۱۸
شهریور ۹۳

تموم این شیش ماه فکر مى کردم ، عیدى که نگرفتم از شما آقا قراره تو تابستان بگیرم....

فکر مى کردم ، حتما تابستان اذن دخول مى گیرم...

دلم را دست و پا بسته به پابوس شما مى آورم ...

اما...

نشد...

نشد که بشه آقاجون...

البته شاید...

شایدبشه...

یادم نرفته پارسال چه جورى شب تولدت اذن دخول دادى آقا...

آقاى من...

شاه خراسان..

راستى عجب ها...

امسال خیلى ها اذن دخول گرفتن...

چقدر غبطه خوردم ...

من هم عجیب دل بى قرار شده ام...

تمام گوشیم، پر شده از کلیپ ها و عکسها و نواهایت آقاجون.

راستش را بگویم آقاجان...

زورکى که نیست تا اذن ندهى کسى راهى نخواهد شد...

من به این جمله ایمان دارم...

روز قبل از تولدت و روز تولدت یه کبوتر شبیه کبوتراى حرم درست اومد نشست تو حیاط ما...

منم به یاد کبوتراى شما واسش دانه ریختم...

دلم آروم شده آقاجون...

امروز دیگه اون کبوتر نیومد...

اما...

دلم مى خواست همین امسال بیایم دلم را گره بزنم به پنجره فولادت و برگردم...

و بعد سال بعد وقتى دلم را پس بگیرم که اجازه ى همجوارى داده باشى آقاى من...

البته دل که رفت سوى معشوق،بازگشتى نخواهد داشت...

من زندگیم را از همین امشب به تو مى سپارم مولاى من...

شاه خراسان گر بگویم...در نظر بس ناپسند باشد..

او شاه عالم است و بس.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
مهتاب محمدی
۱۲
شهریور ۹۳

مشهد....

چه مى کند با دلهاے بے قرار...

این نواى...

آمده ام شاه...

پناهم بده...

امشب سر سفره ى شام بے نہایت خستہ بودم...

بہ سختى داشتم شام مے خوردم...

یک باره تلویزیون بیرقے را نشان داد کہ خادماے آقا آورده بودن واسه مردم تهران.

ومردم هم در کمال اخلاص به بیرق بوسه مى زدن و اشک مى ریختن....

حلقه ى چشمهام پر از اشک شد...

اشکے کہ اگر در جمع گرھے از اقوام نبودم جارے مے شد...

یعنے عجیب امسال دلم مشہد مے خواد...

چے کار کردے با دلم رضا جان که جز با رضاى تو رضا نمے شود؟؟

آقاى من التماس مے کنم...

امسال اسم من ھم جزء زائراتون باشه .

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
مهتاب محمدی