تقدیم به خانم قاسمى مهربونم ...
مدیر مهربانم...
آرامش از چهره اش مى بارد...
خوش طینت...
و خوش سرشت....
اهل قلم و آرام...
گاهى در تلاطم هاى روزمرگى ام ،
مى شود ناخداى راه بلد دلم !
و تا این مسافر دل افگار را به وادى ایمن
نرساند از پاى نمى نشیند ...
گاهى در اوج خلوت من با معبودم ،
خاطرش برایم تداعى مى شود ...
و اینجا صداى زنگ خاصى که برایش
روى گوشیم انتخاب کرده ام ،
مى شود شاهد و گواه طینت آسمانى اش ...
و حاصلش مى شود لبخند من !
و بازگشت به عالم معنا !
نبودش آزارم مى دهد !
گاهى زمان را طورى محاسبه مى کنم ،
ثانیه را آنگونه کنار هم قرار مى دهم ،
و کارهایم را به ترتیبى مى چینم ،
که سر ساعت دلتنگى سبب دیدنش شود !
لحن آرام و دلنشینش
خستگى را برایم بى معنا مى کند ...
استاد سخندان من ...
خوب مى داند کجا مزاح هایش مى شود ،
شیرین ترین مزاح عالم !
و کجا محکم و کوبنده سخن گفتنش ،
حکم را قطعى مى کند !
حرف ها و لبخندهایش در سفر جنوب براى من و دوستم که کم و بیش با روحیاتش آشنا بودیم ، لحظات نابى را رقم زد !