لحظه ها که سپری می شود...
و من هنوز تکلیف دلم را نمی دانم...
با دلم عهد کرده بودم که شب بیست و سوم فقط برای تعجیل در ظهور دعا کنم...
جوشن که خوانده شد به یا سید المتوکلین که رسیدم دلم ریخت...
باید توکل می کردم...
کاری که دو شب پیش نکردم...
توکل کنم به او...
و عزیزم و راهمون که تا چندساعت دیگه از هم جدا می شه رو به خودش بسپارم....
توکل کردم˛محکم تر از هربار...
اما...
به لحظه ی جدایی که فکر می کنم دلم می لرزه...
خوشحالم که تا چند ساعت دیگه هنوز می تونم با اون واژه ای که دلم می خواد صدات کنم !
بغضی که به سختی از خودم دورش کردم˛برگشته...
و جمله ت همه چیز را فراهم می کند که اشکم دوباره گرم بچکد...