تموم این شیش ماه فکر مى کردم ، عیدى که نگرفتم از شما آقا قراره تو تابستان بگیرم....
فکر مى کردم ، حتما تابستان اذن دخول مى گیرم...
دلم را دست و پا بسته به پابوس شما مى آورم ...
اما...
نشد...
نشد که بشه آقاجون...
البته شاید...
شایدبشه...
یادم نرفته پارسال چه جورى شب تولدت اذن دخول دادى آقا...
آقاى من...
شاه خراسان..
راستى عجب ها...
امسال خیلى ها اذن دخول گرفتن...
چقدر غبطه خوردم ...
من هم عجیب دل بى قرار شده ام...
تمام گوشیم، پر شده از کلیپ ها و عکسها و نواهایت آقاجون.
راستش را بگویم آقاجان...
زورکى که نیست تا اذن ندهى کسى راهى نخواهد شد...
من به این جمله ایمان دارم...
روز قبل از تولدت و روز تولدت یه کبوتر شبیه کبوتراى حرم درست اومد نشست تو حیاط ما...
منم به یاد کبوتراى شما واسش دانه ریختم...
دلم آروم شده آقاجون...
امروز دیگه اون کبوتر نیومد...
اما...
دلم مى خواست همین امسال بیایم دلم را گره بزنم به پنجره فولادت و برگردم...
و بعد سال بعد وقتى دلم را پس بگیرم که اجازه ى همجوارى داده باشى آقاى من...
البته دل که رفت سوى معشوق،بازگشتى نخواهد داشت...
من زندگیم را از همین امشب به تو مى سپارم مولاى من...
شاه خراسان گر بگویم...در نظر بس ناپسند باشد..
او شاه عالم است و بس.