بى مقدمه مى نویسم...
دوستش دارم...
عشق برایم بى معناست ،، جز عشق معبود و بنده را نمى پذیرم...
اما دوستش دارم...
به خوبى به یاد دارم روزى که دم در ورودى منتظربود تا دنبالش بیایند...
من و دوستم تازه کلاسمون تموم شده بود...
همین که دیدمش لبخندى برلبهایم نشست و گفتم اى جانم...
دوستم خندیدو گفت عاشق شدى...خاک...
گفتم : برو بابا ...
هنوز هم پاى حرفم هستم عاشقش نشدم.ولى دوستش دارم !
و چه ساده حکم مى دهد به من حواست را جمع کن ، امسال کنکور دارى!
و منم هم در جواب تمام نگرانى هایش در قبال خودم لبخندى بر لب مى نشانم و مى گویم بى فایده س! حتى اگر خودم هم بخواهم نمى شود! شوخى که نیست 3 سال دانش آموزش بودم ! حالا هم حسرت کلاسهایش را مى کشم!
شعر شباهنگامش با گوشت و جانم آمیخته شده !!!
مهربانم دوستت دارم...
شایدروزى من نباشم...
ولى این نوشته همواره مى ماند....
تقدیم به دبیرادبیاتم...