دلم یک شلوغى مى خواهد...
آمبولانس ها بیایند...
و فقط یک پارچه ى سفید......
تمام شد!!!
این جمله گاهى اونقدر به دلم مى شینه که واقعا دلم مى خواد بشه!!!
نه خدایا ناراضى نیستم ؛
ولى خسته م...
زندگى ...
زندگى خسته ام مى کند!
دائما دویدن!!!
آخرش هم...
هیییییییچچچچچچچ!!!!!
دلم رفتن مى خواهد....
گاهى دلم آنقدرپراست که اضافه اش از گوشه چشمهایم مى ریزد!
اولین بارى که این جمله را خواندم برایم ى معنى بود...اما حالابرایم کاملا پرمعنیه!
حتى گاهى از پرى دلم ،گلویم هم درد مى گیرد!
چه زیبا آن روز که جنازه ات روان مى شود ، برروى دست همگان بى خیال از کار دنیا مى روى به سمت معبودت!نه نترس آن گونه نیست ، که مى گویند پرودگارت تورا بازخواست مى کندو....نه همش حرفه!
گاهى دلم آنقدر پراست که فقط بادیدن یک صحنه از مشهدالرضا،گاهى بادیدن یک لبخند،گاهى....گاهى....اشک هایم تند تند مى ریزد!!!