☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲۹ مطلب با موضوع «مهربانى» ثبت شده است

۱۷
آبان ۹۳

این روزها...

حرف براى گفتن زیاد دارم ، حوصله و وقت براى نوشتن کم !!!

این روزها...

درست همین ایامى که فکر مى کنم دور شده ام از انبیا و اولیا آنها خوب مرا به یاد دارند....

این روزها سوژه ها و معجزه ها زیاد به چشم مى آید....

شب جمعه رفتم حسینیه !( راستى چرا نمیگن حسنیه؟؟؟)مراسم بود! اواسط مراسم اعلام کردند، آقا امام حسین منت بر سر شما نهاده و اذن داده ند که بیرق حرمشون  زیارت کنید! قسمتى که خانم ها مى نشستن هیچکس بیرق از نزدیک ندید!!!داغش به دلمون موند!اما خب عجب سعادتى بود که بیرق به حسینیه ى ما اومده بود!

شب چهارشنبه ، یکى از همسایه هامون بدو بدو اومد در خونه و به مامان گفت : بیا بریم خونه ى فلانى بیرق حرم حضرت عباس رو آوردن!

مامان رفت که زیارت کنه بیرق رو اما من نرفتم !

بعداز چنددقیقه مامان برگشت صدام زد ، توى حیاط که رفتم مامان بیرق حرم حضرت عباس رو آورده بود باخودش ،تا به مامان رسیدبیرق انداخت روى سرم !

واى عجب عطرى داشت ، عطرى که مطمئنم فقط توى کربلا مى شه شنید!

بى نهایت زیبا بود!تنها دعایى که از ذهنم گذشت فقط کربلا بود،کربلا...

اللهم ارزقنا زیارة الحسین و عباس الحسین...

عکس پرچم رو هم گرفتم هروقت وقت کنم حتما مى زنم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۱:۴۵
مهتاب محمدی
۱۱
آبان ۹۳

دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...

عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....

شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد ونعره می زند، از گوشه چشم  دخترک را می پاید...

او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.

از مقابل شمر میگذرد.

مقابل امام حسین(ع) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...

قمقمه اش را مقابل او می گیرد.

شمشیر از دست شمر می افتد... و رجز خوانی اش قطع میشود.

دخترک میگوید: " بخور،برای تو آوردم" و برمی گردد.

رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد. 

مردمک دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد.

توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : " بابا ، دیگه دوستت ندارم."

صدای هق هق مردم فضا را پر می کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۵
مهتاب محمدی
۲۴
مهر ۹۳

افلاطون راگفتند: چرا هرگز غمگین نمیشوی؟گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.

فردایک رازاست;نگرانش نباش. دیروزیک خاطره بود;حسرتش رانخور.و امروزیک هدیه است;قدرش رابدان وازتک تک لحظه هایت لذت ببر.

از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکنه..

نگران فردایت نباش خدای دیروزوامروزخداى فرداهم هست...مااولین باراست که بندگی میکنیم. ولى اوقرنهاست که خدایى میکندپس به خدایى اواعتمادکن وفردا رابه اوبسپار...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۰۰:۱۰
مهتاب محمدی
۲۸
شهریور ۹۳

دیگه زبانم قاصره.....

هیچى ندارم بگم....

شما چطور؟؟؟

پلاک عشق

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
مهتاب محمدی
۲۶
شهریور ۹۳


دلم یک شلوغى مى خواهد...

آمبولانس ها بیایند...

و فقط یک پارچه ى سفید......

تمام شد!!!

این جمله گاهى اونقدر به دلم مى شینه که واقعا دلم مى خواد بشه!!!

نه خدایا ناراضى نیستم ؛ 

ولى خسته م...

زندگى ...

زندگى خسته ام مى کند!

دائما دویدن!!!

آخرش هم...

هیییییییچچچچچچچ!!!!!

دلم رفتن مى خواهد....

گاهى دلم آنقدرپراست که اضافه اش از گوشه چشمهایم مى ریزد!

اولین بارى که این جمله را خواندم برایم ى معنى بود...اما حالابرایم کاملا پرمعنیه!

حتى گاهى از پرى دلم ،گلویم هم درد مى گیرد!

چه زیبا آن روز که جنازه ات روان مى شود ، برروى دست همگان بى خیال از کار دنیا مى روى به سمت معبودت!نه نترس آن گونه نیست ، که مى گویند پرودگارت تورا بازخواست مى کندو....نه همش حرفه!

گاهى دلم آنقدر پراست که فقط بادیدن یک صحنه از مشهدالرضا،گاهى بادیدن یک لبخند،گاهى....گاهى....اشک هایم تند تند مى ریزد!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
مهتاب محمدی
۲۴
شهریور ۹۳

پارسال همین شب تازه رسیده بودم مشهد الرضا

خدایا شکرت...

امسال مشهد نبودم اما زنده بودم...

کنار پدر و مادرم نفس کشیدم،

زیر سایه شون!

خدایا شکرت....

امسال زیارت نصیبم نشد...

اما زندگیمو سپردم به آقا على بن موسى الرضا....

یک سال گذشت اما ،

با آبرو گذشت...

با عزت گذشت...

بدون مرگ عزیزى گذشت...

با آسایش و آرامش گذشت...

آرامش در شهرم...

در کشورم...

زیر سایه ى رهبرم...

با عنایت مولایم مهدى گذشت...

با امداد هاى غیبى حضرت!!!

خدایاشکرت....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۹
مهتاب محمدی
۲۱
شهریور ۹۳

**********************************************************

         جالبه ها! از این سرشهر به آن سر شهر...          

به سبب خرید روزمره ات  بیرون مى زنى...

ناگه تمام هوش و حواست مى رود پى آینده ات...

پى زندگیت...

زندگى که قرار است تو با قلم خوش خطت ،

بر دفتر سرنوشت آن را حکاکى کنى...

حواست مى رود پى روزهااى که بارالهات به تو فرصت داده،

فرصت داده تا زندگى کنى ،

 و تصمیم بگیرى...

درست هم تصمیم بگیرى!

براى آینده خودت و سایرین...

به او توکل کنى...

او هم با قلم طلایى برایت بنویسد...

اوج دغدغه و دل مشغولى ...

بى هوا و بى حوصله...

ناگه ماشین درست از جلوى همان بنرى مى گذرد که روى آن :

زرین گنبد توس با ذوقهرچه تمام بر آن تصویرشده و

 با خطى  شگفت بر آن نوشته:

 {السلام علیک یا على بن موسى الرضا }

و در ضمیرناخداگاهت تکرار مى شود ، 

بى آنکه بخواهى اجازه ى تکرار یاعدم تکرار را بدهى ،

 تکرار مى شود:

 ( السلام علیک یا على بن موسى الرضا )

                         لبخندى دلنشین بر لبت جارى مى شود...                    

و نوا اى در درونت تکرار مى شود:

 هیسسسسسس!

                            آقایت هوایت را دارد...                         

هواى تواى که زندگیت را به او سپرده اى!

آرام باش و فقط توکل کن.

و تو دیگر سکوت مى کنى ،

 و مختومه مى کنى پرونده هاى فکرى را !!!!

**********************************************************

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۳
مهتاب محمدی
۱۸
شهریور ۹۳

« الهی تا ظهور حضرت یار/گل پیغمبر ما را نگهدار »
آقا نمى گوییم الهى من نباشم....
نه ...
اصلا...
بر عکس مى گویم الهى من باشم،
اما...
شما روى تخت بیمارستان نباشید...
من باشم رهبرم...
تا حامیت باشم...
در این درگه از زمان که آدمیان،
گرگانند در جامه ى میشان...
نه آقاجان ..
الهى من باشم...
اما..
الهى شما هیچ وقت روى تخت بیمارستان نباشید...
آمین...
منبع : دل نوشته من
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۶
مهتاب محمدی
۱۸
شهریور ۹۳

تموم این شیش ماه فکر مى کردم ، عیدى که نگرفتم از شما آقا قراره تو تابستان بگیرم....

فکر مى کردم ، حتما تابستان اذن دخول مى گیرم...

دلم را دست و پا بسته به پابوس شما مى آورم ...

اما...

نشد...

نشد که بشه آقاجون...

البته شاید...

شایدبشه...

یادم نرفته پارسال چه جورى شب تولدت اذن دخول دادى آقا...

آقاى من...

شاه خراسان..

راستى عجب ها...

امسال خیلى ها اذن دخول گرفتن...

چقدر غبطه خوردم ...

من هم عجیب دل بى قرار شده ام...

تمام گوشیم، پر شده از کلیپ ها و عکسها و نواهایت آقاجون.

راستش را بگویم آقاجان...

زورکى که نیست تا اذن ندهى کسى راهى نخواهد شد...

من به این جمله ایمان دارم...

روز قبل از تولدت و روز تولدت یه کبوتر شبیه کبوتراى حرم درست اومد نشست تو حیاط ما...

منم به یاد کبوتراى شما واسش دانه ریختم...

دلم آروم شده آقاجون...

امروز دیگه اون کبوتر نیومد...

اما...

دلم مى خواست همین امسال بیایم دلم را گره بزنم به پنجره فولادت و برگردم...

و بعد سال بعد وقتى دلم را پس بگیرم که اجازه ى همجوارى داده باشى آقاى من...

البته دل که رفت سوى معشوق،بازگشتى نخواهد داشت...

من زندگیم را از همین امشب به تو مى سپارم مولاى من...

شاه خراسان گر بگویم...در نظر بس ناپسند باشد..

او شاه عالم است و بس.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
مهتاب محمدی
۱۵
شهریور ۹۳

آنان که در حرم رضا عشق مى کنند ...

کفران نعمت است اگر ،

آرزوى بهشت کنند...

*میلاد باسعادت آقا على بن موسى الرضا بر همگان مبارک*

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۲
مهتاب محمدی
۱۲
شهریور ۹۳

مشهد....

چه مى کند با دلهاے بے قرار...

این نواى...

آمده ام شاه...

پناهم بده...

امشب سر سفره ى شام بے نہایت خستہ بودم...

بہ سختى داشتم شام مے خوردم...

یک باره تلویزیون بیرقے را نشان داد کہ خادماے آقا آورده بودن واسه مردم تهران.

ومردم هم در کمال اخلاص به بیرق بوسه مى زدن و اشک مى ریختن....

حلقه ى چشمهام پر از اشک شد...

اشکے کہ اگر در جمع گرھے از اقوام نبودم جارے مے شد...

یعنے عجیب امسال دلم مشہد مے خواد...

چے کار کردے با دلم رضا جان که جز با رضاى تو رضا نمے شود؟؟

آقاى من التماس مے کنم...

امسال اسم من ھم جزء زائراتون باشه .

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
مهتاب محمدی
۱۰
شهریور ۹۳

تازه از سفر رسیده بود...

گرد و غبار خستگى هنوز بر چهره اش عیان بود...

اما عجیب شوق و ذوق داشت....

چنان با آب و تاب خاطراتش را تعریف مى کرد که حیفید مى آمد گوش ندهى!                      و دائما در میان حرفهایش منتظر خب تاکید بود...

داشت از غروب شلمچه و ظهر فاو و حال طلاییه مى گفت...من هم تشنه ى گوش دادن ، خیره شدم به چشمهایش..

بغض سنگینى بر گلویم نشست ، چشمان پر از شوق او محو چشمان حسرت بار من شد...

پرسید : اى دوست مى فهمى که چى مى گم!

سرم  را به علامت نفى تکان دادم...                   

یکه خورد،

گفتم آخر مى دانى...هنوز آرزوى اینکه برروى  خاک هاى داغ شلمچه غروب آفتاب را به نظاره بنشیم بر دلم سنگینى مى کند... 

منبع:دلنوشته هاى من

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۰
مهتاب محمدی
۰۶
شهریور ۹۳

چقد بده که حدود 300 تا مخاطب منهای بابا و مامان تو گوشیت باشه از دوست ˛ قوم˛ خویش ˛همکار و معلم و... ˛ اونوقت شبی که در تقویم مذهبی بنام تو و گرامی داشت مقام خانم فاطمه معصومه سلام علیها و ˛روز دختر ˛ مطمئن باشی که فقط یه نفر به یادته ˛ یه نفر واست پیام می فرسته که دخترم روزت مبارک...چه حالی می شید؟
وقتی شما همیشه یادتون که روز هرکسی رو حتما بهش تبریک بگین ولی سایرین....
اون یه نفری که می گم همیشه روز دختر بیادمه دبیر ریاضی سال اول دبیرستانم ˛ که فرسنگ ها از من دوره اما هرسال روز دختر اولین کسیه که پیام تبریک واسم می فرسته...اون وقت خیلیا همین دور و برنو...اما...
البته خیلی ممنونم از مدیر وبلاگ دانش آموزان استان کرمانشاه که ایشونم به یاد من بودن.دختران سرزمین آفتاب روزتون مبارک

++++++++++ بازهم زود به کرسی قضاوت نشستم امروز پیامای زیادی از طرف سایرین دریافت کردم.اما فقط از جانب همون دبیر ریاضیم مطمین بودم .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۰
مهتاب محمدی
۰۲
شهریور ۹۳

مخاطب خاص وبلاگ من...

باران ...

باران بودنت گاهى برایم کم است...

مانند تابستانى که خبراز باران نیست....

توهم نیستى...

نمى دانم کجا و در چه حالى...

مى بینمت اما نه آن دیدن...

مى شنوم صدایت را،اما نه آن شنیدن...

عجیب است...

این یک حس غریب است...

داغى این روزها...

سرد مى کند حسم را...

نمى دانم دلیلش را...

 اما مطمئنم تو نیز حال مرا دارى...

من همواره با دیدن عکست لبخندبرلبم مى نشنید...

شایدبه یاد روزهاى اول آشنایى...

نمى دانم روزى این متن را خواهى خواند یانه...

من براى دل خودم مى نویسم...

حرف دلم را مى نویسم...

من بخاطر آرزویم مى نویسم...

تقدیم به ...

خودش مى داند...

اما نمى دانم...

که مى خواند یا ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۲
مهتاب محمدی
۲۶
مرداد ۹۳


آسمان شهرم امروز عجیب می غرید.....

شاید به یاد 24 سال پیش همان روزی که دیده گان بعضی از پدر ومادرها همچنان خون فشان بود.

به یاد آنهایی که آرزو به دل مانند و فرزندانشان آن روز جز اسرا نبود....هنوزهم نیست .

هنوزهم از شهدای تفحص شده نیست....

شاید از شهیدان گمنام بوده...مادرم بپذیر...پدرم اشک هایت را خاتمه بده.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۹
مهتاب محمدی
۲۶
مرداد ۹۳

اندک اندک جمع مستان می رسد ...

 26 مرداد پاکبازان می رسد ...

خوش آن دل که گشت ز غم ایام رها...

بی خبران بودند آنان که به خیال خام عزیزان ما را به اسارت بردند...

آنها تک به تک به دور از خویشان خود...

با عشق ...

به معبود یکتا رسیدند !

به معبودی رسیدند ˛که من و شما در رفاه دوران هرگز نخواهیم رسید...

گرامی است برایم اشک هایتان اسرا.....

ارزشمنداست برایم لبخندهایتان اسرا...

زیباست برایم تکان دادن دستهایتان از شوق...

در پشت آن پنجره های خاک خورده ی اتوبوس ها....

عجب حال غریبی داشتید آن روزی که بازگشتید ˛

قلم شرم دار از اینکه بخواهد ذکر کند حال غریب شما و عزیزانتان...

می نویسم برایتان تا بدانید در این روزگار که همه چیز فراموش شده یاد شما فراموش نخواهد شد.

تقدیم به تمام جانبازان عزیزمیهن پاکم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۵
مهتاب محمدی
۲۴
مرداد ۹۳

بغض آمده و حــال مرا بــد کرده...

جزر آمده از گلــوی من رد کرده...

من و این چمــــدان...

تــــو ساک ها را بردار...

بدجور دلـم هوای مشهــد کرده....

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷
مهتاب محمدی
۱۹
مرداد ۹۳

هر وقت دلت گرفت آروم و بى صدابلند شو و ....

لباس هاتو بپوش...

یه چرخ توى شهر بزن....

هیچ نگو...

به هیچى فکرنکن...

فقط نگاه کن...

سرت رو به پشتى ماشین تکیه بزن...

خوب ببین....

مردمى را مى بینى، یکى را غرق غم...

دیگرى را غرق شادى...

یک نفردر پى لقمه اى نان...

نشاط موج مى زند...

زندگى مى گذرد...

و تو گربمانى...

اندرخم هزار کوچه مى مانى... .

(چقدلذت بخشه صبحه زود پست گذاشتن، ساعت پستم رو ببینید

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۱
مهتاب محمدی
۱۷
مرداد ۹۳

 

نو شته هایتان طلوع حقیقت و بیان دردهای کسانی است که نمی توانند بگویند و فریادشان بی صداست. 

خبرنگاران طلایه داران جبهه آگاهی و چشم بینا و زبان گویای مردم هستند.

به راستی چه زیباست اندیشه ای که در مقابل قلم زانو زند و واژه هایی که در خدمت بیان حق برآید.

روز خبرنگار بر خبرنگاران مبارک

**روز خودمم مبـــــــــار کـــــــــــــــ...**

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۹
مهتاب محمدی
۱۷
مرداد ۹۳

روزجمعه،

روبه قبله،

دست به سینه، 

برسرپا،

کمترین هدیه ازما،

السلام علیک یاحجت الله فی ارضه 

تعجیل درفرجش صلوات

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۱
مهتاب محمدی