۱۰
شهریور ۹۳
تازه از سفر رسیده بود...
گرد و غبار خستگى هنوز بر چهره اش عیان بود...
اما عجیب شوق و ذوق داشت....
چنان با آب و تاب خاطراتش را تعریف مى کرد که حیفید مى آمد گوش ندهى! و دائما در میان حرفهایش منتظر خب تاکید بود...
داشت از غروب شلمچه و ظهر فاو و حال طلاییه مى گفت...من هم تشنه ى گوش دادن ، خیره شدم به چشمهایش..
بغض سنگینى بر گلویم نشست ، چشمان پر از شوق او محو چشمان حسرت بار من شد...
پرسید : اى دوست مى فهمى که چى مى گم!
سرم را به علامت نفى تکان دادم...
یکه خورد،
گفتم آخر مى دانى...هنوز آرزوى اینکه برروى خاک هاى داغ شلمچه غروب آفتاب را به نظاره بنشیم بر دلم سنگینى مى کند...
منبع:دلنوشته هاى من
آرامش خاصی داره، وقتی اونجا می ری احساس سبکی می کنی
حس بی نظیریه انشاالله رفتی تجربش می کنی
من خیلی دوست ذئباره برم شلمچه، کنار اروند، هویزه و ...