وچقدر زیباست این لبخندها...
من با نفس همین عزیزانم زنده ام... معلم ها بهترین انسانهاى زندگى آدمى هستند...
لبخندهایشان را دوست دارم...
و شیرین ترین لحظه ى عمرمن یاد آورى همین لبخندهاست !
وچقدر زیباست این لبخندها...
من با نفس همین عزیزانم زنده ام... معلم ها بهترین انسانهاى زندگى آدمى هستند...
لبخندهایشان را دوست دارم...
و شیرین ترین لحظه ى عمرمن یاد آورى همین لبخندهاست !
به قول یکی ازدوستان مجازی ::
یه عمر دعا میکردم آقا رو ببینم...
فردای شب قدر بود...
انگار دعاهایم بعد از چهل سال مستجاب شده بود...
مردی در خانه را میزد...
از پشت پنجره نگاه کردم...
آره مولایم بود...
نگاهی به در و دیوار خونم کردم...
سریع رفتم تابلو ها و عکس های ناجور رو برداشتم...
وسایل ناجور رو جمع کردم و یه جا قایم کردم...
ای وای سی دی های ناجور رو سریع شکستم و ریختم دور...
دستگاه ماهواره رو هم قایم کردم...
گوشی موبایلم هم خاموش کردم که یه وقت...
یه نگاه دیگه به خونه کردم...
فکر می کردم دیگه خونه آمادس...
رفتم که در رو باز کنم و امام زمان خودم رو ببینم و دعوتشون کنم به خونمون...
در رو که باز کردم دیدم آقا آخرین خونه کوچه رو هم در زده بود و نا امید از کوچه رفت...
آره...
همه مثل من داشتن خونه رو آماده میکردن...
هیچکس آماده دیدار آقا نبود...
و باز آقا مثل همیشه غریب ماند...
و ما دعا میکنیم که آقا بیاید و همه کار می کنیم که نیاید...
التماس دعا برای فرج
اللهم عجل لولیک الفرج یعنی "گناه نکنیم""
واى بر من...
واى بر من...
چه کرده ام با دل شمامولاجان....
دلم را آتش نزن اى اهل کرم...
این روزها گویى براى اینکه بر توبه ام محکم بایستم برنامه ها دارید....
این روزها گویى قرار نیست تمام بشه...
بریدم از بس این دل رو آروم کردم...
بخدا با تموم گناه کاریش تا اسم صحن و سراتون میاد ،
اشک حلقه ى چشمام پر مى کنه ...
این روزها کارم شده فقط یک خوشا به سعادتت گفتن به مردمى که شما به آنها اذن مى دهید...
کربلا...
مکه...
مدینه...
بقیع....
مشهد...
مولا جان به والله که دلم شکسته امشب !
من از این دنیا هیچ خواسته ى مادى ندارم...
حتى با پروردگارم هم عهد کردم آنقدر به این نفس اجازه ى عبور دادن ازاین تنگنا پراز بغض را بدهد که من مشرف بشوم کرب بلا...
مشرف بشوم خدمت آن آقایى که حتى دستان مبارکشان را در کنارتن مبارکشان به خاک نسپردند...
عزیزان را یک به یک اذن مى دهید، اى اهل جود...
حداقل نگاهى هم بر دل غبار گرفته ى ما بیندارید...
من ایمان دارم که تا شما نخواهید نه کسى مشرف مى شود و نه کسى ازسفرش باز مى گردد!!!
شهادت شمس و الشموس برتمامى عاشقان و دلباختگان تسلیت باد.
این چه روزهاى است نصیب من کرده اى؟؟!!!
این دل را تا کجا مى خواهى بکشى ؟!
تا کدامین حرم ؟!
خودم هم مى دانم ، گناه کارم...
روزها و شبها را مى گذارنم ، بى آنکه حواسم باشد عالم محضر توست ! با احتیاط گناه کنم !
اما قول خواهم داد ، توبه خواهم کرد ! قول خواهم داد که اینبار لق لقه ى زبان نباشد ! توبه اى از جان و دل !
این روزها در بد آتشى مى سوزم اى دوست قدیمى ! تا چندى پیش زائران حسین را باخون دل و اشک چشم راهى مى کردیم ، و اینک زائران امام غریبمان !
دلم پر مى کشد تا شمس الشموس !
این بد داغى ست که بر دلم مى گذارى !
خودت هم مى دانى که چگونه حالم را بگیرى !
اما قول مى دهم ، قول مى دهم عبد باشم برایت یا لاقل عابد باشم...و اما تو .... توکه همیشه رئوف بودى!
عزیزى روایت مى کردى : همینکه به بین الحرمین رسیده ام
بهت زده مانده ام که تا حرم کدامین عزیز، بدوم !
قبلش هم این را شنیده بودم ، اما به آن فکر نکرده بودم !
دوستش دارم...
چند روز پیش کلاسم که تمام شد ، توى سالن شروع کردم به قدم زدن...
از در یکى از کلاسها که گذشتم ، هنوز روى صندلیش نشسته بود،،،
آرام وارد کلاس شدم و بى آنکه ببیندمرا ، درست رفتم پشت سرش ! ایستادم و دستانم را روى شانه هایش گذاشتم ، سرش را برگرداند و من را دید، لبخندى بر لبش نشست !
از روى صندلیش که بلندشد ، آرام در گوشش گفتم :
شاعر خوبى شدم ؟!
گفت : شاعر بودى ! بدبختى اینجاست که عاشق شدى !
قهقهه اى زدم و گفتم : عاشق...
دوباره گفتم : من و عشق محاله ! من عاشق بشم ؟! عمرا !
گفت : عاشق نباشى ، عاشق پیشه اى....
گفتم عزیزجان : من فقط شمارا دوست دارم...
گفت همون دوست داشتن.
خندیدم و گفتم دوست داشتن از عشق برتراست...
و با خنده وارد دفترمعلما شدیم...
واسه این بهم گفت عاشق ، که روز قبلش اومد مدرسه ولى من نتونستم ببینمش واسه همین شبش واسش این متن رو نوشتم و فرستادم...
چه روزگارى را از سر مى گذرانم...
این اوج بى انصافى ست ، وقتى تمام سالن را به شوق دیدارت مى دوم....اما...
بوى عطرت توى سالن مى پیچد و عطر دلتنگیم شعله ور مى شود ،، و بدتر از همه اینکه تمام هفته را به شوق دیدنت ، مى گذرانم و حسن ختام هفته هم مى شود ، از روى همان پاگرد شیشه اى سالن رفتنت را دیدن!
تقدیم به دبیرادبیاتم...خانم....
این اربعین هم سرجاى همیشگى ام نشستم !
درست مقابل تلویزیون ، تلویزیون هم تنظیم شده بود روى همان شبکه ى همیشگى ! پخش زنده ...بین الحرمین !!!
اینم چندمین اربعین عمرم...پاى تلویزیون...چشمانم خیس مى شود...
پدر مى گوید : تو اراده کن ، همین فردا راهى کربلا مى شوى !
امانه...
ایمان من براین است تا اباعبدالله اذن ندهد راهى نخواهم شد ...
سکوت کرده ام ، فقط چشمانم گواه براین درد است...
آنقدر اشک مى ریزم ، که راهى باز کند تا کربلا ! فقط یک چیز ، مولایم فقط یک خواسته ، هیچ نمى خواهم ، بارالها فقط زیارت حسین بن على را در دنیا و شفاعت ایشان را در آخرت نصیبم کن...آمین.
دلنوشته ى من !
این روزها در میان خیل عظیمى که راهى سفر کاروان سالار عشق مى شوند نصیب ما فقط یک خوشابه سعادت خشک و خالى ، با دلى شکسته و چشمانى خیس مى شود !
این روزها خیلى ها راهى مى شوند ، ما بازهم جا ماندیم...
نه جا نمانده ایم ،، هنوز اذن راهى شدن نگرفته ایم !!
هرکسى را به نحوه ى مى طلبد ! یکى را با پاى پیاده ، یکى را با ماشین و... هرکسى را به نحوى...قربان لطف قریبت مولا جان !
کربلا دلم تنگ اومده ، شیشه ى دلم اى خدا زیر سنگ اومده...
داییم کربلاس! از دیشب خبرى ازشون نداشتیم.سرسفره ى نهار مامان گفت و دیشب تا صبح کیومرث توى خواب دیدم، من گفتم آره.مامان منم خواب دایى دیدم تا صبح ! یه لحظه نگاه من و مامان که بهم گره خورد ، پراز ترس شد! دل من که ریخت ، از دل مامان بى خبرم ! بابا که سریع حال ما رو فهمید، گفت واسه اینه که بهش فکر کردین! لحظاتى پیش ارتباط برقرار شد!
بسیجى...
بچه بسیجى...
بچه مثبت...
وسایل مورد نیاز بچه بسیجى شدن ...
1- چفیه...
2-دل پاک...
3-قلب پلاک گونه...
با همین سه تا بسیجى مى شوى!!!
وقتى که بسیجى شدى، چشم دلت که باز شد ، مى دانى که نمازهایت را باید از راه دور به سیدعلى اقتدا کنى...
مى دانى ، و مى فهمى ما اهل کوفه نیستیم ، على تنها بمونه یعنى چى...
وقتى بسیجى مى شوى ، دلت مى شود همان روضة الارضوان حضرت عشق...
همان مامنى که مى شود هم صبحت و هم راز خواهر ها و برادر هاى وطنیت....حتى آنان که در مقابل تو هستند...
آهاى بچه بسیجى حواست هست اطرافت
چه خبر است؟!
مبادا رو برگردانى از خواهران و برادرانى که در مقابلت قدعلم کرده اند! آنها هم مثل تو ایرانى هستن، از گوشت و خون تو هستن ! آن ها را شیرفهم کن با سخنانت ، با رفتارت ، با کردارت ...
به آنها بیاموز بچه مثبت بودن به چه معناست...
به آنها بیاموز بسیجى دلى دارد به وسعت آسمان ، صاف و آبى ! به آنها بیاموز عشقش از جنس نور است ! به آنها بیاموز لبخندش بر اعماق وجودش حک شده است... به آنها بیاموز بسیجى با حق است...
حواست هست بسیجى ، فهمیده هم بسیجى بود؟!به آنهابیاموز قلبش همان پلاک اوست ،، همان سند عشق او به سرباز گمنام صاحب الزمان بودن...
آرى من همان بسیجى ام! همان بسیجى که سالها پیش بر زیر تانک خوابید،، اما امروز من هوشیارم!و تلاشم را مى کنم که ایرانم را به عرش رسانم!
هفته بسیج مبارک...
به ﺟـﺎﯼ ِ اینکه "ﻋﺎبد" ﺑـﺎﺷـﯽ، " ﻋـَﺒﺪ " ﺑـﺎﺵ.
ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗـﺮیب به ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐـﺮﺩ، ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷـﺪ، ﺍﻣّـﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﺪ.
ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋـﺒﺎﺩتت ﺳـﻮﺩﯼ به ﺣـﺎلت ﻧـﺪﺍﺭﺩ.
عـَﺒـﺪ ﺑـﻮﺩﻥ ﯾـعنی اینکه:
ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍیت چه میﺧـﻮﺍﻫﺪ، نه دلت . . .
ﻣﻦ زن بوﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ ..…
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ ..…ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖ
ﺩﺍﺭﻡ…
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ
ﻣﯿﺸﻮﻡ ...
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ
ﺑﻠﻨﺪ .… ﮐوﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ
ﻫﺎ.…
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ
ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ .…
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ ..…
ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ……
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ……
ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ .……ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ ..…
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ.…
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !!.………
♡ ♡
بچه ای به مادرش گفت:
اگر بهشت حق توست،چرا در دستانت نیست و زیر پاهایت قرار دارد؟
مادر گفت:
آن را زمین گذاشتم تا تو را در اغوش بگیرم!
سر تا پایم را خلاصه کنند
می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند :
برای" نهایت"
برای" شرافت"
برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :
" نفس کشیدن "
" دیدن "
" شنیدن "
" فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام :
برای" قرب "
برای" رجعت "
برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
به" انتخاب "
به" تغییر "
به" شوریدن "
به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
آذر سلام...
لطفا کمی مهربانتر از آبان باش
پر از خبرهای خوب
اتفاق های دوست داشتنی
دست های گرم
چشم های مهربان
🍁🍁🍁
آذر خوب......سلام
خوش آمدی .....من منتظرم
یه دعا از ته دل:
ماه آذر ،ماهی ناب،شاد،سرشار از اتفاق های خوب و خوش(همراه باسلامتی) براتون باشه
در پناه یگانه خدای مهربان باشید...
دوستِ مهـــــربانم🍁
🍁آخریڹ ساعات آباڹ است....
انارها ترڪ برداشتہ🍁
🍁 خرمالوها را چیده اند
برگ ها دارند ڪف پوش خیاباڹ می شوند🍁
🍁زیباترین رنگ آمیــــــــــزی طبیعت
ومظلوم ترین فصل سال🍁
🍁 🍁
و من عاشقانہ تورا🍁
🍁 از پائیز خدا هدیہ گرفتم
اهل هرجایی ڪہ باشی🍁
🍁پائیزت با من یڪی ست
🍁
اگــــــــــرخرمالوهای دستانت گل انداخت🍁
🍁مرا بہ نوبرانہ ای گس مهماڹ کن ...
ڪہ دوستت دارم🍁
🍁
🍁 آخرین روز آبانتون بخیر 🍁
بى مقدمه مى نویسم...
دوستش دارم...
عشق برایم بى معناست ،، جز عشق معبود و بنده را نمى پذیرم...
اما دوستش دارم...
به خوبى به یاد دارم روزى که دم در ورودى منتظربود تا دنبالش بیایند...
من و دوستم تازه کلاسمون تموم شده بود...
همین که دیدمش لبخندى برلبهایم نشست و گفتم اى جانم...
دوستم خندیدو گفت عاشق شدى...خاک...
گفتم : برو بابا ...
هنوز هم پاى حرفم هستم عاشقش نشدم.ولى دوستش دارم !
و چه ساده حکم مى دهد به من حواست را جمع کن ، امسال کنکور دارى!
و منم هم در جواب تمام نگرانى هایش در قبال خودم لبخندى بر لب مى نشانم و مى گویم بى فایده س! حتى اگر خودم هم بخواهم نمى شود! شوخى که نیست 3 سال دانش آموزش بودم ! حالا هم حسرت کلاسهایش را مى کشم!
شعر شباهنگامش با گوشت و جانم آمیخته شده !!!
مهربانم دوستت دارم...
شایدروزى من نباشم...
ولى این نوشته همواره مى ماند....
تقدیم به دبیرادبیاتم...
دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...
عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....
شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد ونعره می زند، از گوشه چشم دخترک را می پاید...
او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.
از مقابل شمر میگذرد.
مقابل امام حسین(ع) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...
قمقمه اش را مقابل او می گیرد.
شمشیر از دست شمر می افتد... و رجز خوانی اش قطع میشود.
دخترک میگوید: " بخور،برای تو آوردم" و برمی گردد.
رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد.
مردمک دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد.
توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : " بابا ، دیگه دوستت ندارم."
صدای هق هق مردم فضا را پر می کند.
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ
◀ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ▶
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ
◀ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ▶
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(عج) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
◀◀ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ میکنند▶▶
سلام...
اول بگم که 216 روز مونده تا کنکور سرارى گروه ریاضى!
دوما با اینکه؛ عاشق مدرسه و دبیرامم بخصوص دبیرادبیات و مدیرم ، اما دیگه دوست دارم تموم شه مدرسه،که از دست فشارى درسى خلاص شم.
سوما دلم مى خواد از شهر خودم برم.با اینکه تموم وابستگى هام اینجاس ولى واسه دانشگاه اول آبادان و بعدهم مشهد و رشت تو ذهنم!
و در نهایت شهر خودم !
ضمنا این روزا ازتون خواهش مى کنم واسه 2 تا بیمار دعا کنید ،
حالشون خوب نیست ، یکى شون ازبس مشکلش حاده که بردنش تهران!
و همه ى ما دست به دعاییم که سالم برگرده.
و دیگرى هم اصلا دکترا نتونستن بیماریشو تشخیص بدن .
هر دو هم خیلى جوانا!
خواهشا دعا کنید.
و در آخر عجیب دلم هواى مشهد کرده...
دلم هواى آقا رو کرده!
به محض اینکه از دست کنکور خلاص شم ،
اگه آقا اذن بده و من زنده شم حتما میرم به پابوسش!
راستش غروبى دلم هوایى شد،
مامان گفت به بابا بگم واسه هفته اى که تاسوعا و عاشوراس بریم مشهد.
گفتم : آره مامان بگو خواهش.
از اونجایى که راه زیادى داریم تا مشهد گفتم مامان باید باهواپیما بریم.
نه مامان خواهشا ! من جونم دوست دارم.
راستش من خیلى از ارتفاع و هواپیما مى ترسم.
البته از اتوبوس و ماشین سنگین هم مى ترسم!
افلاطون راگفتند: چرا هرگز غمگین نمیشوی؟گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
فردایک رازاست;نگرانش نباش. دیروزیک خاطره بود;حسرتش رانخور.و امروزیک هدیه است;قدرش رابدان وازتک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکنه..
نگران فردایت نباش خدای دیروزوامروزخداى فرداهم هست...مااولین باراست که بندگی میکنیم. ولى اوقرنهاست که خدایى میکندپس به خدایى اواعتمادکن وفردا رابه اوبسپار...