حال دلم را نمی فهمم.
از آنچه که می ترسیدم ˛به سرم آمد...
از همان که همیشه در دل به آن می خندیدم...
عزم جدی ام در هم شکسته ; و هدفی در مسیر نمی بینم !
نمی دانم...
به کجا چنین شتابان می روم...
اما در همین صبح زیبا از شما می خواهم که کمکم کنید...
از شما شهدای وطنم. تا هر کجا که یاریم کنید پیش می روم.
هوا دل انگیز است ˛ این هوا یک خاطره را برایم زنده می کند...
صبح اهواز ...
گرگ و میش !
آخرین نفراتی هستیم که چمدان بدست در میان بدرقه ی صمیمی خادمان راهیان نور بیرون می زنیم...
و سرتاسر شور و خنده !
شب آرامی داشته ایم و حالمان خوب است...
روز آخر سفرمان بود...
اردوگاه بزرگ آبادان چمدانم را که می کشم صدای بلندش سکوت دل انگیز اردوگاه را بهم می زند...
بین راه تانک های جنگی˛ کوه ها˛درختها و...تمام چیزهاای که دور و برم هست نظرم را جلب می کند....
چیزهاای که شب به لطف تاریکی اش از دیدنشان محروم شده بودم.
کے گفتہ خاطرات تلخ زجر آورہ ؟!
یاد آورے خاطرات شیرین زجر آورترینہ !!!!
اینو امشب با تمام وجودم فہمیدم !
امشب کہ خاطرہ ھامو نوشتم!
و بعد ھم این پست!
دوبارہ نشاط در درونم شعلہ مے کشد!
این روزھا از بس ، نا امید شدم ، و باز دستم را گرفتے ، فکر مے کنم از دست این بندہ ے سر بہ ھوایت کلافہ اے !!!
خداااااااااااایا دوستت دارم!!!!!
لحظه ها که سپری می شود...
و من هنوز تکلیف دلم را نمی دانم...
با دلم عهد کرده بودم که شب بیست و سوم فقط برای تعجیل در ظهور دعا کنم...
جوشن که خوانده شد به یا سید المتوکلین که رسیدم دلم ریخت...
باید توکل می کردم...
کاری که دو شب پیش نکردم...
توکل کنم به او...
و عزیزم و راهمون که تا چندساعت دیگه از هم جدا می شه رو به خودش بسپارم....
توکل کردم˛محکم تر از هربار...
اما...
به لحظه ی جدایی که فکر می کنم دلم می لرزه...
خوشحالم که تا چند ساعت دیگه هنوز می تونم با اون واژه ای که دلم می خواد صدات کنم !
بغضی که به سختی از خودم دورش کردم˛برگشته...
و جمله ت همه چیز را فراهم می کند که اشکم دوباره گرم بچکد...
بسم الله الرحمن الرحیم...
دلم هوای روزهای پر شور جنوبم را کرده است...
پس دوباره می نویسم...
از اول...
از تک تک لحظه های زیبایم...
روزها انتظار ...
شایدبهتراست بگویم سالها انتظار روبه اتمام بود...
شوق سفر یک موهبت و داشتن همسفرانی خوب موهبتی دیگر.
ثانیه ها که سپری می شد..
دلم بی گانه می شد...
سفر نزدیک می شد من هم شوق سفر را داشتم و
هم از اینکه این ثانیه ها بهترین ثانیه هاست ...
نمی خواستم که به زودی بگذرد...
اما گذشت...
روز قبل از سفرم را در منزل نماندم...
شوق سفر مرا می کشت اگر می ماندم...
خسته شده بودم...
به منزل که بازگشتم اذان را گلدسته ها بر نسیم ها خوانده بودن...
و من...
الهی
دردهایی هست که نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهی
اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت
و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند
الهی
پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست
دردهایی هست که جز تو کسی آنرا نمی گشاید
قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود
الهی
تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد
تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست
و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود
الهی
قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی
و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد.
الهی
با این همه باکی نیست
زیرا من همچو تویی دارم
تویی که همانندی نداری
رحمتت را هیچ مرزی نیست
ای تو خالق دعا و مالک " آمین"...
صحیفه سجادیه
هیچ وقت صبور نبودم ...
هر وقت مسیر زندگیم را عوض کرد گله کردم ! خدایا ، خواسته ام را مى دانى ...
مى دانى رییسم را به حکم خواهرى مى پرستم.
آنقدر دوستش دارم ؛ که فکر رفتنش ، اشکم را جارى مى سازد...
چندماهى هست که حرف از رفتنش شده...
هر بار با شوخى و خنده گفتم : اگه تو رفتى؟!
منم مى رم !
اما امروز که اداره بودم ، یک تلفن !
بچه هاى را آشوب کرد...
چیزى به من نگفتن !
گذاشتن خود رییس اومد ، بعد که همه رفتن گفتم چرا بچه ها آشوبن ؟! خندید گفت ، گفتن سه شنبه جلسه تودیع و معارفه س؟!
گفتم : معارفه کى؟!
گفت : تودیع من ، معارفه رییس جدید!
گفتم : نه؟!
گفت : نمى دونم ، فعلا که خودم بى خبرم !
از غروب تا حالا دل تو دلم نیس !
اگه رییس بره ؟! وااااى نه !
خدایا ، خودت درستش کن ، خواهشا !
صلاحشو در این قرار بده که نره !
دوستان التماس دعا !
...
لحظه هاى استجابت است...
التماس دعا از دلهاى پاکتان...
امشب لحظه ى افطار یادى از بى بى زینب کنید ، که غروب روز دهم است...
خیمه هاى سوخته...
بدن بى جان برادر...
آن طفل سه ساله ،
بهانه مى گیرد بهر پدر...
یاد آرید بى بى زهرا ، در کنار پدر
در فراق مادر آرام مى گیرد...
نماز ظهر تمام شد و آقا به پشت تریبون رفتند؛ نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نشسته بودند. سخنران مقدمهای میچیند تا به اینجا میرسد که امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده.
فردی با قد متوسط، موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشهی چهرهی خیلی از جوانان بود، ضبط صوت به دست خودش را به تریبون رساند. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران! دستش را گذاشت روی دکمهی Play؛ شاسی مثل حالت پایان نوار، تق تق صدا کرد و روشن نشد.
صبح زود از خانه بیرون مى زنى...
از این سه شهر به آن سر شهر...
بازهم این راه را تکرار مى کنى...
در طول روز 3 بارى حرکت مى کنى!
شاید یک ساعت از وقتت را فقط صرف این مى کنى که از این سر شهر به آن سر شهر بروى !
خستگى پنجه هاى بى رحمش را بر چهره ت مى کشد !
بى حال و بى جان...
رمقى برایت نمانده...
ماه رمضان...
عطش...
اینجاست که فقط سرعت مى تواند تسلى بخش دل بى قرارت باشد...
رایحه ى چمن ها اى که تازه آبیارى شده اند و فواره هاى که آب سرد را بر چهره ى چمن ها مى ریزند حس و حالى در وجودت بوجود مى آورد!