هیچ وقت صبور نبودم ...
هر وقت مسیر زندگیم را عوض کرد گله کردم ! خدایا ، خواسته ام را مى دانى ...
مى دانى رییسم را به حکم خواهرى مى پرستم.
آنقدر دوستش دارم ؛ که فکر رفتنش ، اشکم را جارى مى سازد...
چندماهى هست که حرف از رفتنش شده...
هر بار با شوخى و خنده گفتم : اگه تو رفتى؟!
منم مى رم !
اما امروز که اداره بودم ، یک تلفن !
بچه هاى را آشوب کرد...
چیزى به من نگفتن !
گذاشتن خود رییس اومد ، بعد که همه رفتن گفتم چرا بچه ها آشوبن ؟! خندید گفت ، گفتن سه شنبه جلسه تودیع و معارفه س؟!
گفتم : معارفه کى؟!
گفت : تودیع من ، معارفه رییس جدید!
گفتم : نه؟!
گفت : نمى دونم ، فعلا که خودم بى خبرم !
از غروب تا حالا دل تو دلم نیس !
اگه رییس بره ؟! وااااى نه !
خدایا ، خودت درستش کن ، خواهشا !
صلاحشو در این قرار بده که نره !
دوستان التماس دعا !