۰۱
فروردين ۹۴
دلم در تب و تاب است...
پس کى این چهارمین روز عید مى آید؟
کى شهادت شما بانوى پهلوى شکسته ى من تمام مى شود!
بانوى مهربانى در آشوبم....
آرزو دارم زودتر به روز شهادتت برسم! و به پایان برسد...
شرمنده بى بى جان!
بخدا الان که برایت این را مى نویسم بغض کرده ام...
اما بى بى مى ترسم...
مى ترسم...
از اینکه مبادا در این روزهاى اول عید جایى بر روى این کره ى خاکى حرمتت را بشکنند!!!
مى ترسم ،که مبادا مولایم مهدى جایى بغض کند، بغضى از شکستن حرمت مادر!!!
بى بى جان ،، من از بى قرار زینبت باخبرم!
از آه سرد همسرت باخبرم!
من اشک آرام حسنت را مى بینم!
گویى دارد به همان روز در کوچه فکر مى کند!
من بى تابى حسین را مى بینم!!!
گویى یادش آمده بود،
پشت در!!!
مادر که حالش خوب بود تا آن روز!
بغض مى کنم...
و سکوت...
سکوت...
سکوت...
غمت بى انتهاست مادر!
مادر پهلو شکسته ام التماس دعا!