از همه چى گفتم ، جز ...
هواى شلمچه خاکى تر از هرجا بود، ریزگردها کارخود را کرده بودند، غوغاى به پا کرده بودند...
نگران بودم...
براى همه ى کسانى که خاطرشان برایم عزیز بود ، نگران سلامتى شان ...
دائما یاد آورى مى کردم ، ماسک ها را فراموش نکنید ،
تا با چشم خودم نمى دیدم که ماسک زده اند ، خیالم راحت نمى شد.
در مسیر حرکت به سمت حسینیه ى شلمچه بودیم ، راهى خاکى، سمت راستت آب و تانک هاى در گل نشسته و سمت چپت تا چشم کار مى کرد خاک بود، خاک!
و جلوى راهت هم چون شیب داشت چیزى معلوم نبود باید به بلندى مى رسیدى!
نواى "شلمچه بیشترازهمه گرفته بوى فاطمه و... "
فضا را سنگین تر کرده بود ، کمیش اشکى بود که در مسیر ورود ریخته نشد ! اما حال و هوایم را بهم زده بود !
ماسک روى صورتم بود، محض اینکه مبادا ریزگردها حالم را بد کنند !
چندین قدم که حرکت کردم ، ذهنم تا همان لحظه هااى که رزمنده ها بى تجهیزات شیمیایى مى شدند دوید!
خجالت کشیدم ،از یک ریزگرد این همه ترس !!!
ماسک را برداشتم ، هرچه مى خواهد بشود ، بشود !
شایدخود خواهى بود ، چون اگر طوریم مى شد ، بعضى از عزیزانم به زحمت مى افتادند....
اما... .
امروز دومین هفته ایست ، که از سفرم مى گذرد...
لحظه ها را هنوز در ذهنم مرور مى کنم ،
نمى خواهم به دست فراموشى بسپارمشان!
اما دلم...
دلم خو کرده به روال عادى زندگیم ،
و از آن بى قرارى هفته ى گذشته خبرى نیست !
گویى فهمیده که باید همه چیز را بسپارد به خود شهدا
و منتظر سفر بعدى باشد...
مطلبتون در سایت کلاس خبر در بخش وبلاگستان درج شد.
نوشتن رو هیچگاه از یاد نبر