☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
۱۶
تیر ۹۴

بسم الله الرحمن الرحیم...

دلم هوای روزهای پر شور جنوبم را کرده است...

پس دوباره می نویسم...

از اول...

از تک تک لحظه های زیبایم...

روزها انتظار ...

شایدبهتراست بگویم سالها انتظار روبه اتمام بود...

شوق سفر یک موهبت و داشتن همسفرانی خوب موهبتی دیگر.

ثانیه ها که سپری می شد..

دلم بی گانه می شد...

سفر نزدیک می شد من هم شوق سفر را داشتم و 

هم از اینکه این ثانیه ها بهترین ثانیه هاست ...

نمی خواستم که به زودی بگذرد...

اما گذشت...

روز قبل از سفرم را در منزل نماندم...

شوق سفر مرا می کشت اگر می ماندم...

خسته شده بودم...

به منزل که بازگشتم اذان را گلدسته ها بر نسیم ها خوانده بودن...

و من...

وضوی ساخته و نمازم را بجا می آورم...

و بعد نماز به سراغ یار همیشگی در سفرم می روم...

چمدانم...

یار همکیشگی سفرهای تنهاییم...

سفرهای دوست داشتنی و عاشقانه ام..

بعد بستن چمدانم...

نگاهم به ساعت می افتد ...

ثانیه ها را دوباره می شمارم...

ته دلم خالی می شود...

شب را با تمام خستگی به زور می خوابم...

صبح ...

صبحی که تا به حالا در تمام مدت زندگیم زیباترین صبحم بوده است...

راهی کانون امام می شوم...

چمدان به دست...

دل در گرو دوست داشتن...

می روم که لیبک را بگویم...

به کانون می رسم...

هوای سرد روزهای بهمن...

دستانم یخ می زند...

صورتم هم همین طور...

اما  چیزی درونم غلیان می کند...

سرما را احساس نمی کنم...

وارد حیاط داخلی می شوم...

صدای نوحه ی گرم آهنگران فضا را بیش از پیش آماده می کند...

عزیزانم را که می بینم دلم قرص می شود...

این سفر سفری می شود که تا ابد بیادم می ماند...

تقسیم بندی ها رامی خوانم...

دعای سفر را...

و چشم های نگران فرمانده را می بینم...

آرام می گوید اتوبوس ها هنوز نرسیده اند...

و لبخند من !

اتوبوس ها که می رسند بچه ها به صف می شوند...

از سن پایین میایم و کنار وسایلم می ایستم !

و منتظر می مانم که سالن خلوت شود و به سمت اتوبوسی که از قبل پیش بینی کرده بودم بروم...

وسایلم سنگین می شود ˛دلم می ریزد...زیادی با خودم وسیله آورده ام خسته ام می کند...

فرمانده می رسد ˛ بی توجه به حال من می گوید اتوبوست عوض شده !

و من می مانم چشمانی که از حدقه بیرون زده و دلی که در نزد عزیزم در اتوبوسی که فکرش را می کردم مانده است...

می گویم نه !اتوبوس شماره ی 3 ! می گوید همین که گفتم اتوبوس شماره ی 1 .

خدای من ˛باقی مسیر را با بی حالی می روم.

اتوبوسم را پیدا می کنم اما رغبتی ندارم که مسافر آن باشم....

دست دست می کنم ˛ که شاید فرجی بشود...اما نه !

بار اتوبوس را می بندند و چمدان من هنوز در دستهایم است...

حالم بد می شود...

با گلایه سر بلند می کنم به آسمان می نگرم و می گویم این نبود رسمش !

چاره ای نیست چمدان را باید کنار دیگر چمدان ها جا بدهم در اتوبوس شماره ی 1 !

چمدان را به سرهنگ می سپارم سوار می شوم...

از این بدتر نمی شود...

صندلی من و دوستم درست اولین صندلی بعد از صندلی شاگرد بود که حال جایش را به محافظ داده بود.

کنارم صندلی آقای راوی...

زجر آور بود...

چشمهایم را اشک پر کرده بود و شده بودم باروت...

جرقه می خواستم...

چنددقیقه ای از سفر می گذرد...

خشم در اونم شعله می کشد...

سکوت کرده ام...

دوستم که حالم را می فهمد چیزی نمی گوید...

راوی گوشیش را بیرون می آورد و میکروفونش راه هم روشن می کند نوحه ی اباعبدالله اشکم را بی مقدمه جاری می سازد و دلم تاب می آورد...

به حمیل که می رسیم اتوبوس ها کنار می ایستند و سفرم تازه شروع می شود...

باد حمیل ˛ لبخندهای بچه ها و دوستانی که به من ملحق می شوند...

چند دقیقه که می مانیم و بعد حرکت...

تا خود پل دختر...

هنوزم آرام نشده ام ولی خب ! مثل صبحم نبود حالم.

پل دختر که می رسیم هواعجیب خراب است .گرد وغبار چشم همه را ترسانده...

 راهی مسجد که می شویم که نماز بخوانیم وغذا بخوریم در راه عزیزم را می بینم

دوستم گله مندانه کاسه صبرش لبریز می شود و می گویید این را من از صبح تا به حال به زور تحمل کرده ام ! دیوانه ام کرد از بس حال شما را پرسید ؟

و من می خندم می گویم احساس افرادی را دارم که به اسارت می برندشان...

و عزیز دل من می خندد و می گوید دیر رسیدید ما داریم حرکت می کنیم...

خداحافظی می کنیم و به سمت حسینه نمی دانم شاید مسجد می رویم...

به حیاط که می رسیم...

درب حیاط را می گشایند و ماشین فرمانده وارد می شود !

خستگی از چهره اش می بارد و من به خیالم تا خود پل دختر را خوابیده است...

دوستم می پرسد ساعت خواب ؟

می گوید کدام خواب ؟

از بس جواب تلفن داده ام سرم درد می کند !

و داخل مسجد می رویم...

نماز که می خوانیم و غذا هایمان را که می گیریم حال همه مان بهتر می شود...

شلوغ ˛ بگو و بخند ! لحظه ای نمی ایستیم...

ترجیح می دهیم غذایمان را نخوریم اما تند تند حرفهایمان را برای هم بزنیم...

و نا آشنای من و دوستم با مسئولان اتوبوسمان و شهرت هایشان بحث جالبی می شود...

تمام شهرت ها را با فتحه و کسره کم و زیاد می خوانیم !

و موجب خنده های از ته دل همه مان می شود...

فرمانده که از بس خندیده می گوید الان اتوبوس تان شما را جا می گذارد

و من می خندم می گویم می شود حکایت گروه اخراجی ها که وسایلشان را از ماشین بیرون ریختند...

ناهار را خورده و نخورده جمع می کنیم و برای آخرین بار اسم یکی دیگر از مسئولانمان را به اشتباه از فرمانده می پرسیم که چشمهایش از تعجب گرد می شود و فقط نگاهمان می کند و ماهم با خنده بیرون می دویم...

اتوبوس فقط منتظر ما دو نفر است...

ای وای من !

سوار میشویم و عذر خواهی می کنیم...

ادامه ی سفر !تا جنوب توقفی نخواهیم داشت...

کم و بیش آشنا می شویم با همسفرانمان...

همسفرانی عزیز و دوست داشتنی .

به دزفول که مى رسیم هوا وحشتناک است.

متوجه گوشیم نبودم، چند میسکال از فرمانده! 

ارتباط مى گیرم ، با صداى حاکى از تعجب مى پرسد

 : خوابى خانم ؟

خیر ! 

دوباره مى گوید : هوا را مى بینى؟!

هرچه ارتباط مى گیرم اجازه ى بازگشت نمى دهند ! 

و من شاد از اینکه اجازه نمى دهند ، چیزى نمى گویم و گوشى را قطع مى کنم !

جو ماشین دستم میاید...

ساعت شاید 6:30 عصربود به جاده ای رسیدیم که منتهی می شد به اردوگاه آبادان !  

شب منتهی به 22 بهمن !

شبی که صدای الله اکبر بر جانها طنین انداز می شود...

نوای گوشیم در ماشین می پیچد :

به لاله ى در خون خفته...

حال بچه ها انقلابی می شود...

ساعت 7 به اردوگاه می رسیم...

کنار عزیزم مسقر می شویم و اولین کاری که می کنم چادر نمازم را بر می دارم و به حسینه ی اردوگاه می روم...

باد شدید آبادان دل هایمان را آرام می کند که خبری از ریز گرد نیست .

نماز مغربم را که می خوانم گوشه ی اردوگاه نظرم را جلب می کند . 

عکس های شهدا !

متفاوت تر از تمام عکسها...

به عکسها خیره می شوم !

گویی حرفی برای گفتن دارند .

با دلم عهد می کنم هر سه شنبه راس ساعت 7:45 دقیقه زیارت عاشورا بخوانم ثوابش را هدیه کنم به روح شهدای وطنم !

زیارت که تمام می شود نماز عشا را که می خوانم بیرون می روم .

چادر نمازم را در اتاق می گذارم بیرون می روم که ببینم دوستم کجاس ؟

وسط حیاط او را نزد فرمانده میابم !

صدای خنده هایشان به گوشم می رسد .

گلایه مندانه از سر مزاح نزد فرمانده می روم که بگویم این همسفری که برای من گذاشته ای تمام ادبیات مرا بهم ریخته .که بی هوا می گویم این تموم ادبیات منو بریخته بهم !

و شلیک خنده ی هرسه مان به عرش می رسد !

و فرمانده می گوید : کاملا مشخص است ! 

خسته شدم ، باقى سفرنامه بماند !

التماس دعا 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۶
مهتاب محمدی

تنهاتر

شکستنی

مهربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">