☆حریم 313یارمهدى*عج*☆

☆حریم 313یارمهدى*عج*☆
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۷۹ مطلب توسط «مهتاب محمدی» ثبت شده است

۰۷
تیر ۹۴

هیچ وقت صبور نبودم ...

هر وقت مسیر زندگیم را عوض کرد گله کردم ! خدایا ، خواسته ام را مى دانى ...

مى دانى رییسم را به حکم خواهرى مى پرستم.

آنقدر دوستش دارم ؛ که فکر رفتنش ، اشکم را جارى مى سازد...

چندماهى هست که حرف از رفتنش شده...

هر بار با شوخى و خنده گفتم : اگه تو رفتى؟!

منم مى رم ! 

اما امروز که اداره بودم ، یک تلفن ! 

بچه هاى را آشوب کرد...

چیزى به من نگفتن ! 

گذاشتن خود رییس اومد ، بعد که همه رفتن گفتم چرا بچه ها آشوبن ؟! خندید گفت ، گفتن سه شنبه جلسه تودیع و معارفه س؟!

گفتم : معارفه کى؟!

گفت : تودیع من ، معارفه رییس جدید!

گفتم : نه؟!

گفت : نمى دونم ، فعلا که خودم بى خبرم !

از غروب تا حالا دل تو دلم نیس ! 

اگه رییس بره ؟! وااااى نه ! 

خدایا ، خودت درستش کن ، خواهشا !

صلاحشو در این قرار بده که نره ! 

دوستان التماس دعا ! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۶
مهتاب محمدی
۰۶
تیر ۹۴

...

لحظه هاى استجابت است...

التماس دعا از دلهاى پاکتان...

امشب لحظه ى افطار یادى از بى بى زینب کنید ، که غروب روز دهم است...

خیمه هاى سوخته...

بدن بى جان برادر...

آن طفل سه ساله ،

بهانه مى گیرد بهر پدر...

یاد آرید بى بى زهرا ، در کنار پدر

در فراق مادر آرام مى گیرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
مهتاب محمدی
۰۶
تیر ۹۴

نماز ظهر تمام شد و آقا به پشت تریبون رفتند؛ نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نشسته بودند. سخنران مقدمه‌ای می‌چیند تا به این‌جا می‌رسد که امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده. 

فردی با قد متوسط، موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ی خیلی از جوانان بود، ضبط صوت به دست خودش را به تریبون رساند. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران! دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play؛ شاسی مثل حالت پایان نوار، تق تق صدا کرد و روشن نشد. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۱
مهتاب محمدی
۰۴
تیر ۹۴

روزهای گرم تابستان ذوق نویسندگیم را می کشد...

آفتاب داغ تیرماه هنر نویسندگی را به زنجیر می کشد...

و من خسته می شوم از اینکه نمی توانم با کلمات بازی کنم...

کلمات برایم مفهومی زیبا و تازه دارند....

مفهمومی که مرا از دنیای مادی سوق می دهد به دنیای معنا....

و غرق می شوم در آرامشی که به دنبالش می گردم !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
مهتاب محمدی
۰۳
تیر ۹۴

صبح زود از خانه بیرون مى زنى...

از این سه شهر به آن سر شهر...

بازهم این راه را تکرار مى کنى...

در طول روز 3 بارى حرکت مى کنى!

شاید یک ساعت از وقتت را فقط صرف این مى کنى که از این سر شهر به آن سر شهر بروى !

خستگى پنجه هاى بى رحمش را بر چهره ت مى کشد !

بى حال و بى جان...

رمقى برایت نمانده...

ماه رمضان...

عطش...

اینجاست که فقط سرعت مى تواند تسلى بخش دل بى قرارت باشد...

رایحه ى چمن ها اى که تازه آبیارى شده اند و فواره هاى که آب سرد را بر چهره ى چمن ها مى ریزند حس و حالى در وجودت بوجود مى آورد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۷
مهتاب محمدی
۲۹
خرداد ۹۴

روزهاى ماه مبارک است...

آرام تر از هر ماه شده ام...

تمام روز را سر مى کنم ، و فقط در جاى واجب سخن مى گویم...

گویى روزه ى سکوت گرفته ام...

اما...

حکایت این نیست ؛

این حکایت سر دراز دارد...

ظهرها عطش به تمام جانم شعله مى کشد...

و تشنه مى شوم !

بر سجده میفتم...

و عطر خوش تسبیح تربت تازه ام...

اما اینبار از بوى خوشش مست نمى شوم...

بى قرار و دل آشوب مى شوم...

تسبیح تربتم عطشش بیشتر از من است...

سر از سجده بر مى دارم ؛

ادامه ى نماز را باحال زار مى خوانم...

ظهر...

عطش...

خاک...

آب...

عاشورا...

على اصغر...

ادامه ش با شما !

روزهاى رمضان مبارک .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۲
مهتاب محمدی
۲۷
خرداد ۹۴

چیست دل چسب ترین نعمت این شهرالله ❔❔

یک سحر وقت اذان صحن اباعبدالله ❕❕

مبارک باشد آمدن یک ماه بیش از هر ماه بندگى.

روز تولد معنوى این وبلاگ مى شه روز اول ماه مبارک رمضان !

پیج قبل 👉


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۳۶
مهتاب محمدی
۱۹
خرداد ۹۴

تقویم گوشیم که شماره اش عوض مى شود ، دلم بهم مى ریزد ، حسى میان خوش حالى و آشوب ! 

2 روز مانده تا کنکور سراسرى ! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۴
مهتاب محمدی
۱۷
خرداد ۹۴

هجوم فکرها دیوانه ام مى کند ...

دلم کمى آرامش مى خواهد از جنس نور...

تنها سه روز مانده تا کنکور سراسرى94 !

مهندسى؟ تربیت معلم ؟! نمى دانم ! 

امسال در تمام سالهاى تحصیلم بیشتر از هرسالى اذیت شدم ، 

خسته شدم ، بریدم ! 

ناسازگارى با بعضى از کلاسها...

به مرز جنون مى رساند مرا...

یادم نرفته ، روزهاى تابستان را که براى رسیدن به این روزها چگونه گذراندم...

امسال تلاش چندانى نکردم.پس انتظار قبولى در مدارج علمى هم دور از انتظار است...

شد شد ، نشد هم نشد ! 

دنیا به آخر که نمى رسد !

مى نویسم که حواسم باشد ، اگر امسال نتیجه نگرفتى دلت را قرص کن که امسال زحمتى نکشیده اى !

اگر دوستانت قبول شوند لابد زحمت خودشان را کشیده اند...

قبول نشدى ، حتما صلاح و مصلحت بر این بود...

گاهى براى آرام ساختن تلاطم درون نیاز به نوشتن دارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۰
مهتاب محمدی
۱۲
خرداد ۹۴

فقط چند جمله برایتان مى نویسم...

فقط چند جمله آقاجان...

مى دانم امشب در میان منتظرانت غریبى...

مى دانم امشب بار گناه بیشتر مى شود...

مهدجان خودت را برسان تا در کوچه پس کوچه هاى انتظار به بهانه ى انتظار گم نشده ایم....

اباصالح التماس دعا...

هرکجا هستى....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۷
مهتاب محمدی
۰۹
خرداد ۹۴

الگوى شجاعت و ادب،اکبر / در دانه فاطمى نسب،اکبر

فرزند یقین ز نسل ایمان بود / پرورده دامن کریمان بود

آن یوسف حسن،ماه کنعانى‏ / در خلق و خصال،احمد ثانى

آن شاهد بزم، سرو قامت بود / دریا دل و کوه استقامت بود

آن دم که لباس رزم مى‏پوشید /  از کوثر عشق، جرعه مى‏نوشید

از فرط عطش فتاده بود از تاب /  گردید ز دست جد خود سیراب

در راه خدا ذبیح دین گردید / بر حلقه عاشقان نگین گردید

داغش کمر حسین را بشکست / با خون سرش حناى خونین

بست دیباچه داستان حق، اکبر / قربانى آستان حق، اکبر . . .


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
مهتاب محمدی
۰۷
خرداد ۹۴

دلم تنگ است...

دلم به اندازه ى یک آغوش تا قم تنگ است....

دلم براى بى بى معصومه تنگ است...

اندازه ى یک آغوش حرم...

اندازه ى یک شب در جوار حضرت ماندن...

یک شب تا به صبح اشک ریختن و درد دل کردن...

زیارت خواندن و نماز خواندن...

دلم تنگ است...

و سپس اذن حرم مطهر رضوى را مى گیرم...

واشک...

اشک...

و ته دلم مى گویم ، قربانت بى بى جان ...

قربان دل تنگت براى اخویت...

و دوباره اشک...اشک...

چشمانم سنگین مى شود...

نورى مى بینم...

گنبد طلایى و گلدسته هایش...

کنارش گنبد گوهرشاد...

السلام علیک یاعلى بن موسى الرضا...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴
مهتاب محمدی
۰۶
خرداد ۹۴

قایقت را نمى خواهم سهراب...

اصلا برایم مهم نیست که قایقت جا دارد یانه...

من در این کویر یغمایى که همه ز آن گریزانند ،

مردمى را یافته ام که اگر مى دیدى قایقت را درهم مى شکستى...

هوس سفر را ز سرت بیرون مى راندى...

اهل دلانم...

دوستانم...

هرچه مى خواهم این دلتنگى را دس به سر کنم نمى شود....

هرچه با دلم نجوا مى کنم روزگار باید سپرى شود نمى شود....

هرچه مى گویم اى خسته دل ، دل افگار قدرى آرام گیر نمى شود....

نمى شود که بشود...

اصلا چرا بشود ؟؟؟؟!!!!

دلتنگ شدن بس خوب است...

نه اینکه بغض کنى از نبودن عزیزانت...

از دورى شان...

آرام بگیر و قدرى اندیشه کن...

چه انسان هاى خوبى دور و برت هستند...

همینکه احوالشان را  هر چندروز یکبار مى پرسى ومى فهمى که حالشان خوب است ،کفایت مى کند...

دلت را قرص کن به اینکه هر سلامت ، به منزله ى یک دیدار است...

و هر روز برایشان دعا مى کنم...

سحرگاهان...

آن دم که خورشید طلوع نکرده است...

تقدیم به ...معلم هایم...

دوستانم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۱
مهتاب محمدی
۰۳
خرداد ۹۴

شنوندگان عزیز توجه فرمایید!

شنوندگان عزیز توجه فرمایید!

خرمشهر! 

شهر خون، آزاد شد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۴
مهتاب محمدی
۰۲
خرداد ۹۴

مِثْلِ عبّٰاسْ کَسْی هَسْت دِلٰاوَرْ بٰاشَدْ

               بٰاْ هَمِهْ تِشْنِگی اَشْ یٰادِ بَرٰادَرْ بٰاشَد

مِثْلِ عَبّٰاسْ کَسیْ هَسْت کِهْ سَقّٰا بٰاشَدْ

               جِگَرِ سُوخْتِه اشْ حَسْرَتِ دَرْیٰا بٰاشَدْ

مِثْلِ عَبّٰاسْ کَسْیْ هَسْتْ اَبٰابیلْ شَوَدْ

             بٰالُ و پَرْ سُوخْتِه،هَمْسٰایِه جِبْریلْ شَوَدْ

هیچْ کَسْ مِثْلِ اَباالْفَضْلِ وَفٰادٰارْ نَبُودْ

                   لٰایِقِ تَشْنِگیُ و اِسْمِ عَلَمْدٰارْ نَبُودْ

هَرْ کَسْی خْوٰاسْت کِهْ فَرْدٰا بِه شَفٰاعَتْ بِرِسَدْ

              یٰا اَباالْفَضْلِ بِگُوییدْ بِه سَلٰامَتْ بِرِسَد

(ْتولد سلطان عشق مبارک)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مهتاب محمدی
۰۲
خرداد ۹۴

بى مقدمه مى نویسم...

دلخوشم به همین هیئت هاى ارباب...

به همین لطف و کرمش...

به همین شیرینى و شربت دادن ها...

به همین عشق مسلمان ها...

تا به حال ، طى این زمانى که عمراز خدا گرفته ام...

هنوز نشده هوس کنم یه بار جایى نذرى ببینم برم بگیرم.

همیشه مخصوصا روزاى خاص که نذرهاى زیادى پخش مى شه ، همیشه معتقدم آدم یه قاشق از غذاى نذرى ارباب بخوره کافیه ! 

اما امروز عجیب دلم هوس کرده بود یه لیوان شربت سرد نذرى بگیرم از این هیئت ها...

ماشین مون که کنار خیابان براى خرید ایستاد...

چشمام رو بستم از ته دل دعا کردم یه لیوان از شربت آقا به منم برسه...

گویى سیم دل وصل بود...

مردى که آن سمت خیابان بود و سینى از شربت بدست داشت ،

 

بسمت ماشین ما اومد و لیوان شربت رو تعارف کرد...

درجواب محبتش گفتم : پدر جان اجرت با خود امام حسین"علیه السلام " 

تبسمى کرد گفت : امام حسین حفظت کنه !

و چقدر لذت بخش بود، اولین جرعه ى شربت نذرى و 

ذکرى که آرام زیرلب زمزمه مى کنیم...

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۱
مهتاب محمدی
۰۱
خرداد ۹۴

میدونید ضرب المثل«سرش بره قولش نمیره» از کجا اومده؟؟؟

🔹 

🔹 

🔹

روی دستش " پسرش " رفت ولی " قولش نَه "

نیزه ها تا " جگرش "رفت ولی " قولش نَه "

این چه خورشید غریبی است که با حال نزار

پای " نعش قمرش " رفت ولی " قولش نَه "

شیر مردی که در آن واقعه " هفتاد و دو " بار

دست غم بر " کمرش " رفت ولی " قولش نَه "

هر کجا مینگری  " نام حسین است و حسین "

ای دمش گرم " سرش " رفت ولی " قولش نَه "

    اَلسَّلامُ عَلَیْک یا اَباعَبْدِاللهِ الحُسَین(ع) 

         الّلهُمَّ 

             عَجِّل 

                 لِوَلیِّکَ 

                         الْفَرَج


   تولد اربابمون و مولامون امام حسین (ع)مبارک باد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۵
مهتاب محمدی
۲۹
ارديبهشت ۹۴

اروند....

غواص ها...

بدنهااى که هیچگاه برنگشت...

مادرهاى که آب اروند را جمع مى کنند به یاد فرزندانشان...

فرزندانى که اینک آسمانى شده اند...

جنوب،آبادان ، اهواز با دلم کارى کرد که هیچ جاى دنیانکرد...

روزگارم دیدنى است...

از آن روزى که بازگشته ام حتى نشده یک روز را به رجعت دوباره فکر نکرده باشم...

و دلم در تلاطم است...اگرنشود...اگرجورنشود...اگر...و اگر...و هزاران اگر!!!

لعنت بر اگر هاى که راه من بسوى شما را مى بندد!

چندى پیش ناگه از ذهنم عبور کرد، چرا این همه آشوب؟؟؟؟ خودشان اذن مى دهند...نگران نباش... . 

به امید روزى که بنویسم فردا عازم جنوب هستم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۵
مهتاب محمدی
۲۷
ارديبهشت ۹۴

تازه میخواست دلم سرخوش مبعث گردد

خبر آمد که حسین بن علی را ز مدینه راندند...! کاش افتد به دلش خواهر خودرا نبرد

یا اگربرد دگر دختر خود رانبرد

چند روزیست خدایا که پسر دارشده

یارب ای کاش على اصغر خود رانبرد...

حسین قافله ات نیّتِ سفر دارد

تو میروی و خدا از دلت خبر دارد 

برای بدرقه اُمّ البنین هم آمده است

به جای مادرتان دست بر کمر دارد

مسیرتان،زیاد است و دخترت کوچک

برای دختر تو این سفر خطر دارد

برای قاسم از اینجا زره ببر آقا

برای پیکر او سنگها شرر دارد

میان قافله ات جا که هست با زینب

بگو که چادر و معجر اضافه بر دارد

بیا حسین عوض کن تو ساربانت را

گمان کنم که به انگشترت نظر دارد

یا برای خودت هم کفن بخر آقا

ثواب دارد عزیزم کجا ضرر دارد

تازه میخواست دلم سرخوش مبعث گردد

خبر آمد که حسین بن علی را ز مدینه راندند...! کاش افتد به دلش خواهر خودرا نبرد

یا اگربرد دگر دختر خود رانبرد

چند روزیست خدایا که پسر دارشده

یارب ای کاش على اصغر خود رانبرد... یسنانصیری نیا

عِیدْ اَستْ ،تَمامِ شَهرْ شادَندْ وَلی...

نوکَر ،نِگَرانِ سََفر ِاَرْبابْ اَستْ....

💢۱۵۲روز تا محرم💢 

دلتنگ_محرم_اربابم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۰
مهتاب محمدی
۲۵
ارديبهشت ۹۴

آسمان شهرم دیروز...

غمگین تر از هر روز بود...

بغض کرده بود...

نمى بارید...

فقط بغض خفه اش کرده بود...

شهربوى خدا مى داد...

بوى روزهاى جنگ را گرفته بود...

دیروز شهرم میزبان بود...

میزبانى که میهمانش بیش از سى سال است که به لقا یار پیوسته است....

میهمانش را عاشقانه در آغوش کشید ...

میهمان نازنینمان همراه با چشمان خیس از اشک مادران و پدران و برادران و خواهران وطنش به خاک سپرده شد !

گمنام!!!

گمنام تر از هر گمنامى...

گویى ارادت خاصى به مولایم حسین و امام موسى کاظم داشتند...

چرا که چون مولایش حسین بى سر بود...

و در روز شهادت امام موسى کاظم درخاک پاک کشورش آرام گرفت...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مهتاب محمدی